گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۷

 

مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال

خوشا پیام وصال تو بر زبان خیال

میان بیم و امید اندرم‌ که هست مرا

به روز بیم فراق و به شب امید وصال

امید هست ولیکن وفا همی نشود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۸

 

اهل ملت چون به شب دیدند بر گردون هلال

خرمی دیدند و فرخ داشتند او را به فال

کِشتِ حاجت زود بدرودند بر دست امید

زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال

با دعا و با تَضرّع دستها برداشتند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۹

 

عاشق بدری شدم کز عشق او گشتم هلال

فتنهٔ سروی شدم‌ کز هجر او گشتم خلال

کیست چون من در جهان ‌کز عشق بدر و هجر سرو

شخص دارد چون خلال و پشت دارد چون هلال

بینی آن دلبر که دارد قامت او شکل مد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۰

 

عزیز کرد مرا باز در محل قبول

ظهیر دولت شاه و شهاب دین رسول

چنان شنید ز من شعر، کاحمد مختار

شنید وحی ز روح‌الامین به وقت نزول

چو در ستایش او لفظ من مکرر شد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۱

 

رسید عید همایون و روزه کرد رحیل

به جام داد فلک روشنایی از قندیل

چو روشنایی قندیل بازگشت به جام

سزدکه من به غزل بازگردم از تهلیل

غزل ز بهر غزالی غزاله رخ‌ گویم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۲

 

گهی ز مشک زند برگل شگفته رقم

گهی ز قیر کشد بر مه دو هفته قلم

گهی زندگره زلف او سر اندر سر

گهی شود شکنِ جَعدِ او خَم‌ اندر خَم

رخش چو لاله و بر لاله از شکوفه نشان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۳

 

شهی‌ که هست همه عالمش به زیر علم

عزیزگشت به او تاج و تخت و تیغ و قلم

عرب زخدمت او چون عجم همی نازد

که خسرو عرب است و خدایگان عجم

خدای عرش چنان آفرید اختر او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۴

 

ز عقدهٔ ذَنب آخر برست شمس عجم

ز دهشت خطر غم بجست شیر اجم

فلک زپای سعادت گشاد بند بلا

قضا ز دامن دولت گسست دست ستم

دو چشم امت سرگشته روشنایی یافت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۵

 

ای قاعدهٔ ملک به فرمان تو محکم

ای فایدهٔ خلق در احسان تو مدغم

پیدا شده در کُنیت و نام و لقب تو

فتح و ظَفَر و نصرت و فخر همه عالم

چون نور تو از جوهر آدم بنمودند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۶

 

آن چنبر پرحلقه و ان حلقه پرخم

دام است و کمندست بر آن عارض خرم

دامی و کمندی که ز بهر دل خلق است

چون سلسله پُر حلقه و چون دایره پرخم

از دیدن آن دلبر و نادیدن آن ماه

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۷

 

هفت چیز از خسرو عالم همی نازد به هم

دین و ملک و تاج و تخت و رایت و تیغ و قلم

آن خداوندی که مغرب دارد او زیر نگین

وان شهنشاهی که مشرق دارد او زیر علم

سایهٔ یزدان ملک شاه آن‌که اندر ملک خویش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۸

 

موسم عید و لب دجله و بغداد خُرَم

بوی ریحان و فروغ قدح و لاله به هم

همه جمع اند و به یک جای مهیا ‌شده‌اند

از پی عشرت شاه عرب و شاه عجم

رکن اسلام ملک شاه جهانگیر شهی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۹

 

فرخنده باد و خرم نوروز شاه عالم

سلطان تاجداران تاج تبار آدم

عالی جلال دولت باقی جمال ملت

دارندهٔ زمانه شاهنشه معظم

از تخت و خاتم آمد آرایش بزرگان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۰

 

ایا گرفته عراقین را به نوک قلم

و یا سپرده سماکین را به زیر قدم

قلم به دست تو و بر فلک فریشتگان

زبان‌ گشاده به شکر تو پیش لوح و قلم

دو پادشاه به جهد تو داده دست به عهد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۱

 

پیش از این بار خدایان و بزرگان عجم

گر همی بنده خریدند به دینار و درم

اندرین دولت صدری به وزارت بنشست

که همه ساله خَرَد بنده به احسان و کرم

فَخرِ ملت شرف‌الدین و قوامُ‌الْاِسلام

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۲

 

از مشک اگر ندیدی بر پرنیان علم

وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم

بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار

بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم

زلف سیاه بر رخ او هست سایبان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۳

 

جاوید ز یادِ خسروِ عالم

سلطان جهان شهنشهِ اعظم

شاهی‌ که نشاط عیش او باقی

شاهی‌ که صبوح بزم او خرم

شاهی که ز خسروان و سلطانان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۴

 

ای شهریارِ گیتی ای پادشاهِ عالم

صاحبقرانِ اعظم‌ شاهنشهِ مُعَظّم

ای سنجرِ ملکشاه ای خسروِ نکوخواه

ای در جهان‌ شهنشاه ای بر شهان‌ مقدم

ای برده همت تو از روی دوستان چین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۵

 

رسید عید و ز قندیل نار داد به جام

ز جام نور به قندیل داد ماه تمام

هلال عید کلید همان دَرَست مگر

که قفل‌ گشت بر آن در هلال ماه تمام

دَرِ بساط دگر باره چرخ بازگشاد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۶

 

هست زلف و دهن و قد تو ای سیم اندام

جیم و میم و الف و قامت من هست چو لام

من یکی ام ز جمال تو مرا دور مکن

که جمالت نبود بی من بیچاره تمام

زلف مشکین تو دامی است پر از حلقه و بند

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۳۹۰
۳۹۱
۳۹۲
۳۹۳
۳۹۴
۶۴۶۲