گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۳

 

وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی

مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی

سینه بگشا چو درختان به سوی باد بهار

ز آنک زهر است تو را باد روی پاییزی

به شکرخنده معنی تو شکر شو همگی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۴

 

به شکرخنده اگر می‌ببرد دل ز کسی

می‌دهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی

گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش

گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی

گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۵

 

در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی

نزد سردان منشین کز دمشان سرد شوی

از رخ عشق بجو چیز دگر جز صورت

کار آن است که با عشق تو هم درد شوی

چون کلوخی به صفت تو به هوا برنپری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۶

 

گر گریزی به ملولی ز من سودایی

روکشان دست گزان جانب جان بازآیی

زین خیالی که کشان کرد تو را دست بکش

دست از او گر نکشی دست پشیمان خایی

رو بدو آر و بگو خواجه کجا می‌کشیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۷

 

نیستی عاشق ای جلف شکم خوار گدای

در فروبند و همان گنده کسان را می‌گای

کار بوزینه نبوده‌ست فن نجاری

دعوی یافه مکن یافه مگو ژاژ مخای

عاشقی را تو کیی عشق چه درخورد توست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۸

 

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی

دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی

ای بهاری که جهان از دم تو خندان است

در سمن زار شکفتی چو شجر می‌خندی

آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۹

 

هست اندر غم تو دلشده دانشمندی

همچو نقره‌ست در آتشکده دانشمندی

بر امید کرم و رحمت بخشایش تو

از ره دور به سر آمده دانشمندی

هست ز اوباش خیالات تو اندر ره عشق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۰

 

ای دریغا در این خانه دمی بگشودی

مونس خویش بدیدی دل هر موجودی

چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی

ساقی وصل شراب صمدی پیمودی

رو نمودی که منم شاهد تو باک مدار

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۱

 

به دغل کی بگزیند دل یارم یاری

کی فریبد شه طرار مرا طراری

کی میان من و آن یار بگنجد مویی

کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری

عنکبوتی بتند پرده اغیار شود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۲

 

مرغ اندیشه که اندر همه دل‌ها بپری

به خدا کز دل و از دلبر ما بی‌اثری

آفتابی که به هر روزنه‌ای درتابی

از سر روزن آن اصل بصر بی‌بصری

باد شبگیر که چون پیک خبرها آری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۳

 

رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری

سوی دریای معانی که گرامی گهری

برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست

مکن استیزه کز این مصطبه هم برگذری

پر فروشوی از این آب و گل و باش سبک

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۴

 

سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری

که گریزید ز خود در چمن بی‌خبری

رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش

که دهد خاک دژم را صفت جانوری

همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۵

 

نی تو شکلی دگری سنگ نباشی تو زری

سنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری

دل نهادم که به همسایگیت خانه کنم

که بسی نادر و سبز و تر و عالی شجری

سبزه‌ها جمله در این سبزی تو محو شوند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۶

 

شکنی شیشه مردم گرو از من گیری

همه شب عهد کنی روز شکستن گیری

شیری و شیرشکن کینه ز خرگوش مکش

قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری

ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۷

 

بر یکی بوسه حقستت که چنان می‌لرزی

ز آنک جان است و پی دادن جان می‌لرزی

از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود

جهت آینه بر آینه دان می‌لرزی

این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۸

 

هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی

حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی

جان شیرین تو در قبضه و در دست من است

تن بی‌جان چه کند گر تو ز تن بگریزی

گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷۹

 

ننگ هر قافله در شش دره ابلیسی

تو به هر نیت خود مسخره ابلیسی

از برای علف دیو تو قربان تنی

بز دیوی تو مگر یا بره ابلیسی

سره مردا چه پشیمان شده‌ای گردن نه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸۰

 

به حق و حرمت آنکه همگان را جانی

قدحی پر کن از آنکه صفتش می‌دانی

همه را زیر و زبر کن نه زبر مان و نه زیر

تا بدانند که امروز در این میدانی

آتش باده بزن در بُنهِ شرم و حیا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸۱

 

گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی

شکم گرسنگان را تو به نان ترسانی

و به دشنام بتم آیی و تهدید دهی

مردگان را بنشانی و به جان ترسانی

ور به مجنون سقطی از لب لیلی آری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸۲

 

تیغ را گر تو چو خورشید دمی رنده زنی

بر سر و سبلت این خنده زنان خنده زنی

ژنده پوشیدی و جامه ملکی برکندی

پاره پاره دل ما را تو بر آن ژنده زنی

هر کی بندی است از این آب و از این گل برهد

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۶۴۲
۱۶۴۳
۱۶۴۴
۱۶۴۵
۱۶۴۶
۶۴۶۲