گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۹

 

صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم

چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم

صد بار جان بدادم وز پای درفتادم

بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم

تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹۰

 

اندر دو کون جانا بی‌تو طرب ندیدم

دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم

گفتند سوز آتش باشد نصیب کافر

محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم

من بر دریچه دل بس گوش جان نهادم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹۱

 

خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم

گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم

از خود برآمدم من در عشق عزم کردم

تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم

زنار نفس بد را من چون گلوش بستم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹۲

 

یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم

در سینه از نی او صد مرغزار دارم

قاصد به خشم آید چون سوی من گراید

گوید کجا گریزی من با تو کار دارم

من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹۳

 

من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم

پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم

نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم

مرغ گشاده پایم برگ قفس ندارم

من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹۴

 

بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم

ای بارها خریده از غصه و زحیرم

من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم

جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم

خوشتر اسیری تو صد بار از امیری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹۵

 

پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم

دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم

چون باده تو خوردم من محو چون نگردم

تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم

بگشا دهان خود را آن قند بی‌عدد را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹۶

 

ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم

تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم

ای چرخ همچو زنگی خون خواره خلایق

من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم

ای دل بسوز خوش خوش مگریز از این دوآتش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹۷

 

آری ستیزه می کن تا من همی‌ستیزم

چندین زبون نیم که ز استیز تو گریزم

از حیله خواب رفتی هر سوی می بیفتی

والله که گر بخسپی این باده بر تو ریزم

ای دولت مصور پیش من آر ساغر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹۸

 

ای توبه‌ام شکسته از تو کجا گریزم

ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم

ای نور هر دو دیده بی‌تو چگونه بینم

وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم

ای شش جهت ز نورت چون آینه‌ست شش رو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹۹

 

دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم

خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم

بر تخته خیالات آن را نه من نبشتم

چون سر دل ندانم کاندر میان جانم

از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۰

 

عالم گرفت نورم بنگر به چشم‌هایم

نامم بها نهادند گرچه که بی‌بهایم

زان لقمه کس نخورده‌ست یک ذره زان نبرده‌ست

بنگر به عزت من کان را همی‌بخایم

گر چرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۱

 

آوازه جمالت از جان خود شنیدیم

چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم

اندر جمال یوسف گر دست‌ها بریدند

دستی به جان ما بر بنگر چه‌ها بریدیم

رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۲

 

درده شراب یک سان تا جمله جمع باشیم

تا نقش‌های خود را یک یک فروتراشیم

از خویش خواب گردیم همرنگ آب گردیم

ما شاخ یک درختیم ما جمله خواجه تاشیم

ما طبع عشق داریم پنهان آشکاریم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۳

 

من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم

من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم

از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه

کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم

گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۴

 

اشکم دهل شده‌ست از این جام دم به دم

می زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم

هین طبل شکر زن که می طبل یافتی

گه زیر می زن ای دل و گه بم و بم و بم

از بهر من بخر دهلی از دهلزنان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۵

 

از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم

از رشک و غیرت است که در چادری شدیم

روزی که افکنیم ز جان چادر بدن

بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم

رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۶

 

برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم

بزم شهنشه‌ست نه ما باده می خریم

بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار

درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم

خورشید جام نور چو برریخت بر زمین

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۷

 

چیزی مگو که گنج نهانی خریده‌ام

جان داده‌ام ولیک جهانی خریده‌ام

رویم چو زرگر است از او این سخن شنو

دادم قراضه زر و کانی خریده‌ام

از چشم ترک دوست چه تیری که خورده‌ام

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۸

 

ای گوش من گرفته توی چشم روشنم

باغم چه می بری چو توی باغ و گلشنم

عمری است کز عطای تو من طبل می خورم

در سایه لوای کرم طبل می زنم

می مالم این دو چشم که خواب است یا خیال

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۸۴
۱۵۸۵
۱۵۸۶
۱۵۸۷
۱۵۸۸
۶۴۶۲