گنجور

 
مولانا

ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم

تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم

ای چرخ همچو زنگی خون خواره خلایق

من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم

ای دل بسوز خوش خوش مگریز از این دوآتش

کاین است بر تو واجب کیی به نار تیزم

مقصود نور آمد عالم تنور آمد

وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم

همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان

در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم