گنجور

 
مولانا

من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم

من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم

از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه

کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم

گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم

هم آه برنیارم از آه خشم کردم

گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر

از زر چو زر بجستم وز جاه خشم کردم

ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان

وز کهربای عالم من کاه خشم کردم

ما ذره‌ایم سرکش از چار و پنج و از شش

خود پنج و شش کی باشد ز الله خشم کردم

این را تو برنتابی زیرا برون آبی

گر شبه آفتابی ز اشباه خشم کردم