گنجور

 
مولانا

بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم

ای بارها خریده از غصه و زحیرم

من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم

جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم

خوشتر اسیری تو صد بار از امیری

خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم

خاکی به تو رسیده به از زری رمیده

خاصه دمی که گویی ای بی‌نوا فقیرم

از ماجرا گذر کن گو عقل ماجرا را

چنگ است ورد و ذکرم باده‌ست شیخ و پیرم

ای جان جان مستان ای گنج تنگدستان

در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم

من رستخیز دیدم وز خویش نابدیدم

گر چون کمان خمیدم پرنده همچو تیرم

خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم

بی‌تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم

ای نور دیده و دین گفتی به عقل بنشین

ای پرده‌ها دریده کی می هلی ستیزم

من بنده الستم آن تو بوده استم

آن خیره کش فراقت می راند خیر خیرم

کی خندد این درختم بی‌نوبهار رویت

کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم

تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم

تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم

از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم

در من اثر چو کردی بر گنبد اثیرم

در قعده‌ام سلامی ای جان گزین من کن

تا بی‌سلام نبود این قعده اخیرم

من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم

من پا چرا نکوبم چون بم شده‌ست زیرم

تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت

خدمت به مشرقی به کز روش مستنیرم