گنجور

 
مولانا

آری ستیزه می کن تا من همی‌ستیزم

چندین زبون نیم که ز استیز تو گریزم

از حیله خواب رفتی هر سوی می بیفتی

والله که گر بخسپی این باده بر تو ریزم

ای دولت مصور پیش من آر ساغر

زودم به ره مکن جان من سخت دیرخیزم

هر لحظه روت گوید من شمع شب فروزم

هر لحظه موت گوید من ناف مشک بیزم

نپذیرم ای سمن بر کمتر ز هجده ساغر

نرمی کن و حلیمی ای یار تند و تیزم

ای لطف بی‌کناره خوش گیر در کنارم

چون در بر تو میرم نغز است رستخیزم

ساغر بیار و کم کن این لاغ و این ندیمی

من مست آن عروسم نی سخره جهیزم

خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری

کی گرد دیگ گردم آخر نه کفچلیزم

درده شراب رهبان ای همدم مسیحان

نی چون خران عنگم نی عاشق کمیزم

خامش ز عشق بشنو گوید تو گر مرایی

من یار رستمانم نی یار مرد حیزم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۶۹۷ به خوانش محسن لیله‌کوهی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم

تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم

ای چرخ همچو زنگی خون خواره خلایق

من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم

ای دل بسوز خوش خوش مگریز از این دوآتش

[...]

امیرخسرو دهلوی

کاری چو برنیاید از آه صبح خیزم

تا چند هر زمانی با بخت بر ستیزم

از عزت در تو خواهم کشم به دیده

خاک درت که از وی خاشاک و خس نبیزم

در آرزوی خوابم کت گه گهی ببینم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه