گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲۷

 

وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر

روحک روح البقا حسنک نور البصر

دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر

چند بپیماییش نیست فزون کم شمر

اقسم بالعادیات احلف بالموریات

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲۸

 

بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر

گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر

یک دم ای ماه وش اسب و عنان را بکش

ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زو مبر

گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲۹

 

عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر

آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر

هر که جزِ عاشقان ماهی بی‌آب دان

مرده و پژمرده است گرچه بود او وزیر

عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۰

 

آید هر دم رسول از طرف شهر یار

با فرح وصل دوست با قدح شهریار

دست زنان عقل کل رقص کنان جزو و کل

سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه زار

بحر از این دم به جوش کوه از این لعل پوش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۱

 

گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر

آه ندارم گهر گفت نداری بخر

از گهرم دام کن ور نبود وام کن

خانه غلط کرده‌ای عاشق بی‌سیم و زر

آمده‌ای در قمار کیسه پرزر بیار

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۲

 

چون سرِ کس نیستت، فتنه مکن دل مبر

چونک ببردی دلی، پردهٔ او را مدر

چشم تو چون ره زند، ره‌زده را ره نما

زلف تو چون سر کشد، عشوه هندو مخر

عشق بود دلستان، پرورشِ دوستان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۳

 

نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار

نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار

به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت

به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار

به شب قرار نهی روز آن بگرداند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۴

 

چرا ز قافله یک کس نمی‌شود بیدار

که رخت عمر ز کی باز می‌برد طرار

چرا ز خواب و ز طرار می‌نیازاری

چرا از او که خبر می‌کند کنی آزار

تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۵

 

بیار ساقی بادت فدا سر و دستار

ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر

درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست

روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار

بیار جام که جانم ز آرزومندی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۶

 

نبشته‌ست خدا گِردِ چهره دلدار

خطی که فاعتبروا منه یا اولی‌الابصار

چو عشقْ مردم‌خوارست مردمی باید

که خویش لقمه کند پیش عشقِ مردم‌خوار

تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۷

 

شده‌ست نور محمد هزار شاخ هزار

گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار

اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ

هزار راهب و قسیس بردرد زنار

تو را اگر سر ِکارست، روزگار مَبَر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۸

 

چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار

بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار

هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق

هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار

هر آنک دشمن جان خودست بسم الله

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۹

 

مجوی شادی چون در غمست میل نگار

که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار

اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو

قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار

درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۰

 

بیامدیم دگربار چون نسیم بهار

برآمدیم چو خورشید با صد استظهار

چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز

فکنده غلغل و شادی میانه گلزار

هزار فاخته جویان ما که کو کوکو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۱

 

ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار

بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار

ز خواب برجهی و روی یار را بینی

زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار

همو گشاید کار و همو بگوید شکر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۲

 

درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر

نه رنج اره کشیدی نه زخمه‌های تبر

ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب

جهان چگونه منور شدی بگاه سحر

ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۳

 

تو شاخ خشک چرایی به روی یار نگر

تو برگ زرد چرایی به نوبهار نگر

درآ به حلقه رندان که مصلحت اینست

شراب و شاهد و ساقی بی‌شمار نگر

بدانک عشق جهانی است بی‌قرار در او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۴

 

ندا رسید به جان‌ها ز خسرو منصور

نظر به حلقه مردان چه می‌کنید از دور

چو آفتاب برآمد چه خفته‌اند این خلق

نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور

درون چاه ز خورشید روح روشن شد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۵

 

به من نگر که منم مونس تو اندر گور

در آن شبی که کنی از دکان و خانه عبور

سلام من شنوی در لحد خبر شودت

که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور

منم چو عقل و خرد در درون پرده تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۶

 

مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار

که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار

لبم که نام تو گوید به باده‌اش خوش کن

سرم خمار تو دارد به مستیش تو بخار

بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۵۶
۱۵۵۷
۱۵۵۸
۱۵۵۹
۱۵۶۰
۶۴۶۲