گنجور

 
مولانا

چون سرِ کس نیستت، فتنه مکن دل مبر

چونک ببردی دلی، پردهٔ او را مدر

چشم تو چون ره زند، ره‌زده را ره نما

زلف تو چون سر کشد، عشوه هندو مخر

عشق بود دلستان، پرورشِ دوستان

سبز و شکفته کند باغ تو را چون شجر

وجهک وجه القمر قلبک مثل الحجر

روحک روح البقا حسنک نور البصر

عشق خران جو به جو تا لب دریای هو

کهنه خران کو به کو اسکی ببج کآمدور

دشمن ما در هنر شد به مثل دنب خر

چند بپیمایی‌اش؟ نیست فزون کم شمر

اقسم بالعادیات احلف بالموریات

غیرک یا ذالصلات فی نظری کالمدر

هر که به جز عاشق است در تُرُشی لایق است

لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر

هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک

کل کریم سواک فهو خداع غرر

عشق خوش و تازه‌رو عاشقِ او تازه‌تر

شکلِ جهان کهنه‌ای عاشق او کهنه‌تر