مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۵
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست
که عاشق کم رسد آنجا و معشوق فراوانست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد که دلها سخت بریانست
نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۶
حالت ده و حیرت ده ای مبدع بیحالت
لیلی کن و مجنون کن ای صانع بیآلت
صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای مُعطیِ بیحاجت
انگشتریِ حاجت مُهریست سلیمانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۷
از دفتر عمر ما یکتا ورقی ماندهست
کز غیرت لطف آن جان در قلقی ماندهست
بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر
از خجلت آن حرفش مه در عرقی ماندهست
عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸
بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت
هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری
صد رطل درآشامم بیساغر و بیآلت
مرغان هوایی را بازان خدایی را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹
بیایید بیایید که گلزار دمیدهست
بیایید بیایید که دلدار رسیدهست
بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیدهست
بر آن زشت بخندید که او ناز نماید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همیگشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم از خانه خمار مرا یافت
بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۱
زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست
از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست
پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲
این خانه که پیوسته در او بانگ چغانهست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانهست
این صورت بت چیست اگر خانهٔ کعبهست
وین نور خدا چیست اگر دیر مغانهست
گنجیست در این خانه که در کون نگنجد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۳
اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست
تو ابر در او کش که به جز خصم قمر نیست
ای خشک درختی که در آن باغ نرُستهست
وی خوار عزیزی که در این ظلّ ِ شجر نیست
بسکل ز جز این عشق اگر دُر یتیمی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۴
از اول امروز حریفان خرابات
مهمان توند ای شه و سلطانِ خرابات
امروز چه روزست؟ بگو روز سعادت
این قبله دل کیست؟ بگو جان خرابات
هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۵
همه خوف آدمی را از درونست
ولیکن هوش او دایم برونست
برون را مینوازد همچو یوسف
درون گرگیست کاو در قصد خونست
بدرّد زَهره او گر ببیند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۶
بده یک جام ای پیر خرابات
مگو فردا که فی التأخیر آفات
به جای باده درده خون فرعون
که آمد موسی جانم به میقات
شراب ما ز خون خصم باشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۷
ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خوابست آن حریفان را جواب است
تو میدانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است
جفا میکن جفاات جمله لطف است
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۸
سماع از بهر جانِ بیقرارست
سبک بَرجَه چه جای انتظارست؟!
مشین این جا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یارست
مگو باشد که او ما را نخواهد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹
سماع آرام جان زندگانست
کسی داند که او را جان جانست
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستانست
ولیک آن کاو به زندان خفته باشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۰
دگربار این دلم آتش گرفتهست
رها کن تا بگیرد خوش گرفتهست
بسوز ای دل در این برق و مزن دم
که عقلم ابر سوداوش گرفتهست
دگربار این دلم خوابی بدیدهست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۱
بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی بگو کامروز شادیست
که روز خوش هم از اول پدیدست
چو یار ما در این عالم که باشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۲
مرا چون تا قیامت یار اینست
خراب و مست باشم کار اینست
ز کار و کسب ماندم کسبم اینست
رخا زر زن تو را دینار اینست
نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳
ز همراهان جدایی مصلحت نیست
سفر بیروشنایی مصلحت نیست
چو ملک و پادشاهی دیده باشی
پس شاهی گدایی مصلحت نیست
شما را بیشما میخواند آن یار
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴
به جان تو که سوگند عظیمست
که جانم بیتو دربند عظیمست
اگر چه خضر سیرآب حیاتست
به لعلت آرزومند عظیمست
سخنها دارم از تو با تو بسیار
[...]