گنجور

 
مولانا

بیا کامروز ما را روز عیدست

از این پس عیش و عشرت بر مزیدست

بزن دستی بگو کامروز شادی‌ست

که روز خوش هم از اول پدیدست

چو یار ما در این عالم که باشد

چنین عیدی به صد دوران که دیدست

زمین و آسمان‌ها پرشکر شد

به هر سویی شکرها بردمیدست

رسید آن بانگ موج گوهرافشان

جهان پرموج و دریا ناپدیدست

محمد باز از معراج آمد

ز چارم چرخ عیسی دررسیدست

هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست

میی کز جام جان نبود پلیدست

زهی مجلس که ساقی بخت باشد

حریفانش جنید و بایزیدست

خماری داشتم من در ارادت

ندانستم که حق ما را مریدست

کنون من خفتم و پاها کشیدم

چو دانستم که بختم می کشیدست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۴۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
نظامی

من آن باغم که میوش کس نچیدست

درش پیدا کلیدش ناپدیدست

خواجوی کرمانی

چو از برگ گلشن سنبل دمیدست

ز حسرت در چمن گل پژمریدست

بعشوه توبه ی شهری شکستست

بغمزه پرده ی خلقی دریدست

ز روبه بازی چشم چو آهوش

[...]

جهان ملک خاتون

که آن لعل لب نوشین گزیدست

که مهرت را به جان و دل خریدست

کند منع من مسکین بی دل

کسی کان روی مهوش را ندیدست

بشد عمری که تا آن دلبر از ما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه