گنجور

 
مولانا

زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست

دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست

از دور ببینی تو مرا شخص رونده

آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست

پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست

اما نه چنین جان که به جز غصه و غم نیست

من بی‌من و تو بی‌تو درآییم در این جو

زیرا که در این خشک به جز ظلم و ستم نیست

این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد

کو آب حیاتست و به جز لطف و کرم نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۳۱ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اهلی شیرازی

در عهد تو آسوده کس از داغ ستم نیست

گر سنگ سیاه است که بی آتش غم نیست

خاک قدمت هرکه شود بگذرد از عرش

ای خاک بر آن سر که ترا خاک قدم نیست

آزار دل ما مکن ای گل که حرام است

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از اهلی شیرازی
صائب تبریزی

جز نام تو بر لوح دلم هیچ رقم نیست

در نامه ما یک سر مو سهو قلم نیست

ما خود سر طومار شکایت نگشاییم

خودگوی، فراموشی احباب ستم نیست؟

بر نامه سودازدگان نکته نگیرند

[...]

سعیدا

بی ساخته در اهل کرم رسم کرم نیست

ورنه سخن اهل کرم لا و نعم نیست

غیر از دل بی کینهٔ آیینه ضمیران

آن کیست که بر سینهٔ او داغ درم نیست؟

در قید هوا و هوس و لاف بزرگی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه