گنجور

 
مولانا

بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت

پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت

هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری

صد رطل درآشامم بی‌ساغر و بی‌آلت

مرغان هوایی را بازان خدایی را

از غیب به دست آرم بی‌صنعت و بی‌حیلت

خود از کف دست من مرغان عجب رویند

می از لب من جوشد در مستی آن حالت

آن دانه آدم را کز سنبل او باشد

بفروشم جنت را بر جان نهم جنت

 
 
 
غزل شمارهٔ ۳۲۸ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی‌حالت

لیلی کن و مجنون کن ای صانع بی‌آلت

صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون

فریادکنان پیشت کای معطی بی‌حاجت

انگشتری حاجت مهریست سلیمانی

[...]

شیخ بهایی

فریاد که هر طایر فرخنده که دیدم

صیاد زمرغان دگر بسته ترش داشت

آشفتهٔ شیرازی

سودای پریشانم یک عمر پریشان داشت

غافل که ززلف تو سودا زده سامان داشت

با مار سر زلفت عمریست که میسازم

گر صبر بسی ایوب در محنت کرمان داشت

ترجیح کجا دارد بر لعل تو آب خضر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه