بهر سویی که فرّخ زاد سریافت

زهر بخشندهیی چیزی دگر یافت

چو از رومی سپاهانی خبر یافت

سپاهی گرد کرد و کار دریافت

چو از خسرو شه قیصر خبر یافت

باستقبال خسرو کار دریافت

چو گلرخ از صفیر او اثر یافت

ز شادی بیخبر شد تا خبر یافت

ز بسیاری که فرّخ سیم و زر یافت

جهان گفتی که قارونی دگر یافت

ز درد عشق اگر جانت خبر یافت

همه در یک حقیقت در نظر یافت

چو عیسی از وصال ما خبر یافت

بنزد خویش دنیا مختصر یافت

طلسم آدم شکست و گنج دریافت

ولی او خویشتن زیر و زبر یافت

هر آن ذرّات کز رویت خبر یافت

ترا اینجایگه اندر نظر یافت

از این معنی دل واصل خبر یافت

که او مانندهٔ او یک نظر یافت

هر آنکو جز محمد راهبر یافت

حقیقت دور گشت از خیر و شر یافت

کسی کو دید لا در لا خبر یافت

حقیقت ذات بیچون در نظر یافت

چو شاه اینجا بدید و زو خبر یافت

همه ذات عیان در یک نظر یافت

در آن منزل هر آنکس کو خبر یافت

چو عطّار اندر اینجا در نظر یافت

بدین بت میتوانی زو خبر یافت

بدین بت مییقین اندر نظر یافت

در این صورت نمودارست دریافت

که خود در خود حقیقت خود خبر یافت

دل عطّار از او اینجا خبر یافت

یقین مرنور پاکش در نظر یافت

درون تو بکلّی راز دریافت

از ایشان اندر اینجاگه خبر یافت

حقیقت عقل بشنفت و خبر یافت

یقین دیدار آخر در نظر یافت

خضر خان کز چنان کامی خبر یافت

خضر گوئی دوباره چشمه دریافت