گنجور

 
عطار

زهی اسرار کاینجاگاه پنهانست

که از شوقش حقیقت چرخ گردانست

زهی اسرار کاینجا روی بنمود

در عطّار اینجاگاه بگشود

زهی عطّار کاینجا کس ندیدست

که مر عطّار را کلی بدیدست

حقیقت سرّ اسرار خدائی

درون ماست اینجا روشنائی

حقیقت سرّ او اینجا مرا روی

نمودارست اندر گفت و در گوی

چنان در سرّ اسرار عیانم

که هر دم جوهری دیگر فشانم

حقیقت سرّ او ما راست تحقیق

که گوئی مر مراد اوست توفیق

بسی گفتند از این اسرار هرگز

کسی اینجا نگفت و عقل عاجز

شدست و سرّ این اسرار بیچون

فروماندست عقل اینجای در خون

فروماندست عقل ره نبرده

حقیقت ره بسوی شه نبرده

فروماندست عقل اندر جدائی

ندارد با حقیقت آشنائی

فروماندست عقل مانده حیران

در این اسرارهای جان جانان

فروماندست عقل و ناپدیدست

حقیقت عشق در گفت وشنیدست

فروماندست عقل عشق گفتار

مر این دُرها همی ریزد در اسرار

حقیقت عشق بشنفت این همه راز

که عشق اینجایگه دیدست کل باز

حقیقت عقل بشنفت و خبر یافت

یقین دیدار آخر در نظر یافت

ز عشقی واصلی پیداست امروز

ولیکن در درون شیداست امروز

ز عشقش وصل پنهان و عیان شد

از آن حیران و سرگردان از آن شد

ز عشقش گرچه بنمودست اسرار

ولیکن در عیان در عین پندار

بماندست آنچنان اینجایگه عقل

نمیآید برون از دین نقل

نمیآید برون از پردهٔ راز

که دریابد چو عشق اعیان کل باز

نمیآید برون تا راز بیند

حقیقت همچو عشق او باز بیند

نمیآید برون از عین پندار

که تا بیند در اینجاگه رخ یار

نمیآید برون از عین هستی

که بگذارد در اینجا بت پرستی

نمیآید برون از دیدن خود

فروماندست اندر نیک و در بد

نمیآید برون از پرده اکنون

حقیقت خویشتن گم کرده اکنون

نمیآید برون ازوصل دلدار

نیابد او بکلّی وصل دلدار

اگرچه وصل دارد زندگی او

نبیند اندر اینجا بیشکی او

اگرچه وصل دارد در خدائی

نمیبیند تمامت روشنائی

اگرچه وصل دارد از رخ یار

فرومانداست او در پاسخ یار

اگرچه وصل دارد از حقیقت

فروماندست در عین شریعت

اگرچه وصل دارد در یقین او

ندیدست از عیان عین الیقین او

حقیقت آنگهی او وصل یابد

اگر پرده بکل بیرون شتابد

درون اندرون گرداند از دید

گلی گردد عیان در سرّ توحید

یکی گردد چو عشق اندر نمودار

به یکباره برون آید ز پندار

یکی گردد ز عشق از راز جانان

شود ازدیدن خود عقل پنهان

زند خود را ابر عشق حقیقی

کند با او حقیقت هم رفیقی

یکی گردد ابا عشق نظر باز

شود تا باز بیند از نظر باز

ولیکن عقل در اعیانِ دیدست

حقیقت درهمه گفت و شنیدست

ندارد زهره اندر پرده مانده است

از آن اینجای بی گم کرده مانده است

ندارد زهره اندر آخر کار

که برگردد حجاب از پرده یکبار

ندارد زهره تا دیدار گردد

ز دید عشق کلّی یار گردد

ندارد زهره در سودای جانان

که تاگردد عیان یکتای جانان

ندارد زهره تا اسرار بیند

برون آید زخویش و یار بیند

ندارد زهره تا جانان شود کل

ز دید خویشتن اعیان شود کل

حقیقت عقل اینجا بازمانده است

اگرچه صاحب اندر راز ماندست

حقیقت عقل در نابود بود است

که اسرارجهان از وی گشود است

حقیقت وصل کل حاصل شود باز

که او را جملگی حاصل بود باز

حقیقت عقل وصل آنگه بیاید

که کل در سوی ذات خودشتابد

نگردد باز تا دیدار بیند

نمود خویشتن را یار بیند

نگردد باز از آن سررشتهٔ راز

وصال خویشتن اینجایگه باز

نگرددباز اینجا تا زاعیان

بیابد او نشان در قربتِ جان

وصال یار آندم باز یابد

که اندر ذات خود را راز یابد

وصال عقل در یکیست پیدا

چو اندر ذات کل گردد هویدا

وصال عقل در یکیست موجود

چو اندر ذات یابد عین معبود

وصال عقل در ذاتست بیشک

که اندر ذات بیند بیشکی یک

وصال عقل عقل در ذاتست اینجا

ولی در عین ذرّاتست اینجا

از این ذرّات بیرون شو تو ای دوست

حقیقت مغز بنگر هم تو ای دوست

از این ذرّات بیرون شو تو ازعقل

بگو تا چند مانی اندر این نقل

از این ذرّات بیرون یقین تو

وصال خویشتن را بازبین تو

از این ذرّات بیرون شو تو در راز

حقیقت باز بین ز انجام وآغاز

از این ذرّات بیرون شو تو از دید

یکی بنگر ز جانان جمله توحید

از این ذرّات بیرون آی و ره کن

ز پردههان تو قصدبارگه کن

از این ذرّات بیرون آی و ره کن

ز دید روی خود در شه نگه کن

از این ذرّات بیرون آی و بشتاب

یقینِ بارگاه شاه دریاب

از این ذرّات بیرون آی آگاه

نظر کن درحقیقت مر رخ شاه

چرا در عین ذرّاتی گرفتار

حقیقت بشنو این معنی ز عطّار

همه در تست عقل و تو سوی جان

حقیقت در دل اسرار پنهان

همه در تست و تو در دل بمانده

چنین فارغ در آب و گل بمانده

همه در تست و تو در گفتگوئی

حقیقت یار در تست و نجوئی

حقیقت یار با تست اندر این دید

توئی اندر عیان سرّتوحید

حقیقت یار با تست اندر این راه

توئی اندر عیان سرّ اللّه

حقیقت یار با تست و ندانی

چنین غافل زگفت او بمانی

همه گفتار تو گفتار یار است

عیان دیدار تودیدار یار است

همه گفتار تو از یار بود است

که او درتو در این گفت و شنودست

همه گفتار تو زو هست پیدا

چرا تو ماندهٔ در شور و غوغا

همه گفتار تو زو هست موجود

چرا تو می نه بینی عین مقصود

همه گفتار تو سرّ اله است

حقیقت در تو مر دیدار شاه است

همه گفتار تو اندر نهانست

ولیکن مر مرا راز نهانست

همه گفتار تو اینجاست در یاب

که محبوبت عیان پیداست دریاب

اگرچه گفتهٔ بسیار ازخود

که نیکی حقیقت گفتهٔ بد

گهی در عین پنداری بمانده

گهی در سرّ اسراری بمانده

گهی در عشق کلّی محو گردی

نمود خویشتن را در نوردی

گهی در خویشتن در تک و تازی

ز تست اینجایگه هم ترکتازی

گهی مستی گهی هشیار مانده

گهی درخانقه آوار مانده

گهی در لذّت حسنی گرفتار

گهی اندر خراباتی تو در کار

گهی در علم و تحصیل داری

گهی در عین خود تبدیل داری

گهی چون جبرئیلی مانده در راز

گهی در عشقی و گه سوز در ساز

گهی اندر گمان گاهی یقینی

حقیقت گرچه عقل پیش بینی

بهردم هر صفت داری دراینجا

اگرچه معرفت داری در اینجا

اگرچه معرفت داری جهانی

حقیقت مینداری کل عیانی

نداری هیچ اگر بیرون کَوْنی

که هر دم ماندهٔ در لَوْن و لَوْنی

بسی گفتی تو از هر معرفت باز

بسی گشتی تو اندر هر صفت باز

نه آن بُد از چه بُد کین راز گفتی

ولیکن هر حقیقت باز گفتی

یقین دان عقل چندین گفتهٔ تو

که دُرّ راز اینجا سُفتهٔ تو

اگرچه راه سالک را حجابی

از آن کاینجا تودر بند حسابی

کتاب صورتی بر ساختستی

همه ای عقل تو پرداختستی

کتاب صورتی اینجایگه تو

بسی تقریر کردی نزد شه تو

دوانی هر صفت در هوی رازی

برآنی هر صفت چون شاهبازی

بهرجائی روی بهر طلب تو

حقیقت آمدی عین ادب تو

ادب از تست و عزت از تو پیداست

حقیقت نیز قربت از تو پیداست

نمود او پئی از اصل موجود

تو پیدا آمدی اوّل ز معبود

از اوّل آمدی پیدا یقین تو

از آن درکایناتی پیش بین تو

حقیقت حق تعالی میشناسی

بقدر خویش اینجا ناسپاسی

یقین دانندهٔ بسیار چیزی

از آن در عقل تو شیئی عزیزی

عزیزت کرد اینجا بهر دیدار

تو آوردی یقین معنی بدیدار

عزیزت کرد از بهر جان تو

ولیکن میشوی هر دم نهان تو

عزیزت کرد او را تا بدانی

کنون درجوهر کل راز دانی

کنون ای عقل مر عطّار دیدی

تو او را صاحب اسرار دیدی

حقیقت او بتو اینجا یقین یافت

که جان تو در اینجا پیش بین یافت

ز تو بنمود اسرار یقین باز

ز عشق اعیان شدش عین الیقین باز

اگرچه تو خلاف عقل بودی

کنون چون سرّ کل از وی شنودی

خلاف از پیش خودبردار اینجا

نظر در سوی خود بگمار اینجا

بنور او ابا او آشنا گرد

ابا او شو درین دیدار کل فرد

بنور او حقیقت خویشتن یاب

عیان خویشتن درجان و تن یاب

بنور عشق عقلا رهنمون شد

حقیقت همچو او در کاف و نون شو

برون شو تا درون خود بدانی

که هستی در عیان سرّ نهانی

یکی شو عقل از پندار بگریز

بنور عشق مر خود را برآمیز

یکی شو عقل اندر لامکان تو

رها کن این زمان عین ماکن تو

یکی شو عقل در دیدار بیچون

یکی بین و مگو اینجا چه و چون

یکی بین و یکی دان اندر اینجا

که تا در جان جان گردی تو یکتا

یکی بین عقل در صاحب کمالی

فراقت رفت اکنون در وصالی

یکی بین عقل محو آمد فراقت

کنون از عشق کل بین اشتیاقت

یکی بین عشق اندر عقل جانان

که هستی تو کنون در عشق جانان

یکی بین عقل اندر عشق دریاب

نمود خویشتن نور جهان یاب

یکی بین عقل اندر نور هر چیز

که تا یکی شوی درعشق او نیز

یکی بین نور در عشق هدایت

ترا اینجاست اکنون این سعادت

چو در یکی عیان عشق دیدی

تو خود میبین حقیقت صدق دیدی

ز عشق اینجا بمعشوقی سرافراز

همه تقلید از گردن بینداز

ز عشق اینجا بمعشوقی نمودار

که اکنون آمدی از خواب بیدار

ز عشق اینجا بمعشوقی حقیقت

یکی اندر یکی در دید دیدت

یکی بودی یکی گشتی در آخر

همه از یک شدت دیدار ظاهر

یکی بودی دوئی برداشتی تو

کنون اینجا توئی برداشتی تو

یکی بودی دوئی رفت و یکی آی

حقیقت ذات بیچون بیشکی آی

دوئی برداشتی در عشق یاری

چه غم داری کنون با غمگساری

دوئی برداشتی از یک حقیقت

کنون مکشوف شد بیشک حقیقت

دوئی برداشتی بر آستان تو

حقیقت یافتهای جان جان تو

دوئی برداشتی در کلّ اعیان

ز عشقی این زمان دیدار جانان

دوئی برداشتی ای بود جمله

حقیقت یافتی معبود جمله

دوئی برداشتی و در وصالی

کنون اعیان نور ذوالجلالی

دوئی برداشتی در اصل جانان

حقیقت یافتی کل وصل جانان

دوئی برداشتی از اصل توحید

ترا آمد مراد خویش تادید

دوئی برداشتی تا کل شدستی

که از اصلت حقیقت کل بدستی

دوئی برداشتی از ذات مستی

بذات اکنون تو مر ذرّات هستی

معیّن شد کنون ای عقل اینجا

که در عطّار امروزی تو یکتا

معیّن شد کنون عقل از نمودار

که واصل گردد اینجاگاه عطّار

کنون چون واصل هردو جهانی

حقیقت صاحب عشق و معانی

توئی اکنون حقیقت بیگمان تو

چو من بی نام گرد و بی نشان تو

چو من بی نام شو در آخر کار

که افتادستمان پرده بیکبار

برافتادست پرده از رخ دوست

برون شد عقل اکنون جمله از پوست

برون شد عقل تا محبوب آمد

حقیقت طالب و مطلوب آمد

بلای عشق کل شد ازمیانه

نمود اکنون وصال جاودانه

کنون ای عقل اینجا راز داریم

یقین ما هر دو در دیدار یاریم

کنون ای عقل راز چند صورت

یقین بادست بشنو این ضرورت

ضرورت صورت اینجا پایدار است

در او اسرار صنع کردگار است

ز تو پیدا شدست و تو ندیدی

کنون در وصل در اعیان رسیدی

بتو اینجا مشرّف بود از اوّل

شد اندر آخر کار او معطّل

بتو اینجا مشرّف بود ارکان

حقیقت همچو تو گشتند کل جان

بتو اینجا مشرّف یار دیدند

دگر از تو یقین هر چار دیدند

ز نوشان وصل دلدار است هرچار

برون رفتند از آن عین پندار

ز نوشان وصل پیدا گشت امروز

ز تو گشتند دیگر بار فیروز

ز نوشان خلعت نو دادهٔ تو

کنون زیشان بکل آزادهٔ تو

ز نوشان واصلی دادی یقین باز

دگر گشتند در عزّت سرافراز

ز نوشان این زمان دیگر وصالست

دگر اینجایگه نور جلالست

ز نوشان در تجلّی قربت یار

حقیقت این زمان دیدست دیدار

ز نوشان در تجلّی درگرفتست

حقیقت بیشکی پندار رفتست

ز نوشان در تجلّی بود پیداست

دگرباره یقین مقصود پیداست

ز نوشان در تجلّی ذات آمد

عیان عطّار در ذرّات آمد

ز نوشان میکنی واصل دمادم

ابا ذرّات خوداینجا تو هر دم

سرایت میکنی در کلّ اسرار

که تاگردند اعیانت خبردار

خبر دارند از دیداربودت

همی یابند کلّی مر نمودت

خبر دارند این اسرارت ای دوست

چه جان ودل چه مغز و نیز هم پوست

خبر دارند از تو در عیانت

چه دل چه صورت و چه مغز جانت

خبر دارند کاینجا واصلی تو

حقیقت در عیان نی غافل تو

خبر دارند جمله از نمودت

یکی گشته همه در بود بودت

خبر دارند از بود فنایت

که خواهد بود آخر کل لقایت

خبر دارند آخر کل فنایست

یقین بعد از فنا دید بقایست

بسی گفتی ابا ایشان بهر راز

نمودی وصلشان در هر صفت باز

بسی گفتی ابا ایشان از آن سرّ

که تا شد رازشان درعشق ظاهر

اگر عقلست واصل گردی اینجا

مرادش جمله حاصل کردی اینجا

وگر جسمست ذرّات وجودست

دراعیانند اندر بود بود است

اگردل هست هم دلدار دارد

در اینجاگه خبر از یار دارد

اگر جانست خود دیدار شاهست

حقیقت عین دیدار الهست

اگر عقلت بُد اوّل محو شد باز

حقیقت چون تو بودی صاحب راز

اگر جانست از وی این یقینست

که زو دیدار کل عین الیقین است

حقیقت عشق آمد رهنمونت

یکی کرده درون را با برونت

حقیقت عشق اینجا راه بنمود

در آخر کل عیانت شاه بنمود

حقیقت عشق این پرده بر انداخت

ترا اینجا بجانان سر برافراخت

حقیقت عشق اینجاگفتگو شد

در اینجا ذات جمله زو نکو شد

حقیقت عشق واصل کرد ذرّات

که عشق اینجاست نی بی دیدن ذات

حقیقت عشق اینجا بود جانست

حقیقت راز پیدا ونهانست

حقیقت عشق جانانست اظهار

اگرچه جمله زو گشتست دیدار

حقیقت عشق با عقل آشنا شد

که تا مر عقل دیدار خدا شد

حقیقت عشق با عقلست در دید

کنون یکی عیان ذات توحید

حقیقت عشق ذرّات جهان را

یقین بنمود اینجا جان جان را

حقیقت عشق جان در اوّل کار

یقینِ اصل را کرد او پدیدار

حقیقت عشق دل را کرد آگاه

همه ذرّات را بنمود او شاه

حقیقت عشق واصل کرد جمله

که تا گشتند اینجا فرد جمله

همه فردند اینجا از یقین باز

همه گشتند اینجا رازبین باز

همه عشقست اگر خود بازیابی

ز عشق اینجا حقیقت راز یابی

همه عشقست از اعیان پدیدار

نموده روی خود اینجا بدیدار

همه عشقست کاینجا جمله بنمود

حقیقت عشق را بیندید مقصود

همه عشقست و راز جمله داند

حقیقت قصّهها مر عشق داند

همه عشقست اگر این باز دانی

که عشق آمد همه راز نهانی

همه ذرّات اندر او رسیدند

ولیکن اصل او کلّی ندیدند

ز عشق از ذرّهٔ بر عالم افتد

بیک ساعت دو عالم بر هم افتد

ز عشق از ذرّهٔ در جان درآید

ز یک ذرّه دو صد طوفان برآید

ز عشق ار ذرّهٔ در جان نمودار

شوداینجا نبینی لیس فی الدّار

ز عشق ار ذرّهٔ پیدا نماید

دو عالم در دلت یکتا نماید

ز عشقست اینهمه پیدا نموده

ولیکن عشق جانان در ربوده

یقین اسرار عشق اینجا نهانست

که اندر ذات از یکی عیانست

حقیقت ذرّهٔ عشقست اینجا

از آن افتاده اندر شور و غوغا

حقیقت ذرّهٔ در عالم افتد

از آن پیدا نمود آدم افتاد

حقیقت ذرّهٔ بود است بنگر

که آن دیدار معبود است بنگر

حقیقت ذرّهٔ ز آن آشکار است

چنین اینجا عجائب بیشمار است

نمودار است در نقش غرائب

از آن یک ذرّه چندینی عجائب

از آن یک ذرّه اندر سوی افلاک

فتادست و چنین کردست در خاک

از آن یک ذرّه در اشیا فتادست

بسرگردان فلک بی پا ستادسات

فلک گردانست در عشق از معانی

از او پیدا شده راز نهانی

حقیقت ذرّهٔ در آفتابست

از آن پیوسته اندر تک و تابست

حقیقت ذرّهٔ در ماه و هر ماه

فتد کوهی شود مانندهٔ کاه

حقیقت ذرّهٔ در ماه آید

حقیقت سالک خرگاه آید

یقین عشقست یک ذرّه ز حضرت

در اینجا گاه از دیدار قربت

چو یک ذرّه است چندین شور و غوغا

حقیقت بود آن اینجا نه پیدا

حقیقت بود آن دریافت منصور

از آن زد در اناالحق ذات مشهود

حقیقت عشق کل او راست پیدا

حقیقت جزو و کل او راست شیدا

عیان عشق کل منصور دیدم

اناالحق زد حقیقت او از آن دم

اناالحق زد که عشق کل عیان شد

یقین در عشق او کل جان جان شد

اناالحق زد از آن کل تا عیان دید

حقیقت راست گفت او جان جان دید

یقین او بود اینجا عشق کل راز

که دیده بود اندر خویشتن باز

کجا هرذرّهٔ خورشید گردد

سُها هرگز کجا ناهید گردد

حقیقت آفتابی باید اینجا

که ذرّهوار میبنماید اینجا

حقیقت آفتابی باید از نور

که بر ذرّات گردد جمله مشهور

حقیقت آفتابی بود تابان

که شد بر جملهٔ ذرّات رخشان

گمان برداشت اینجا از یقین باز

چودر جان رخ نمودش آن سرافراز

گمان برداشت اینجاگاه عطّار

یقین چون دید و گوید جان ودلدار

گمان برداشت عطّار از جهانش

چو اوشد در حقیقت جان جانش

بدو واصل شدست اندر خراسان

بشد از جان در اینجاگه هراسان

سر خود را فدای روی او کرد

ز دید اودر اینجا گفتگو کرد

ز دید او یقین بنمود اسرار

چو از وی شد حقیقت او خبردار

ز دید او یقین شد همچو خورشد

اناالحق میزند تا عین جاوید

ز دید او اناالحق میزند باز

حقیقت هردل او میکند باز

سر وجانم فدایش باد اینجا

حقیقت خاک پایش باد اینجا

مرا وصلست از دیدارمنصور

که دارم در درون اسرار منصور

مرا وصلست از دیدار آن شاه

که او کردستم اینجاگاه آگاه

همه عشقست اگر خود بازیابی

ز عشق اینجا حقیقت راز یابی

همه عشقست از اعیان بدیدار

نموده روی خوداینجا پدیدار

همه عشقست کاینجا جمله بنمود

حقیقت عشق را بین دید مقصود

همه عشقست و راز جمله داند

حقیقت قصهها مر عشق خواند

همه عشقست اگر این باز دانی

که عشق آمد همه راز نهانی

همه ذرّات اندر او رسیدند

ولیکن اصل او کلّی ندیدند

مرا وصلست از دیدار رویش

از آن افتادهام در گفتگویش

مرا وصلست از دیدار آن سّر

که اسرار دوعالم کرد ظاهر

مرا وصلست چون خورشید دارم

حقیقت دید او جاوید دارم

مرا وصلست از او در هر دو عالم

از اودم میزنم در هر دو عالم

مرا وصلست از او تا در عیانم

حقیقت گفت او راز نهانم

مرا وصلست از او در آخر کار

که پرده برگرفت از رخ بیکبار

معائینه جمال خود نموداست

ابا عطّار در گفت و شنود است

معائینه مراکرد است واصل

حقیقت بود او شد جان و هم دل

معائینه دل و جانم یکی کرد

ز دیدارخود او اینجایگه فرد

معائینه دل و جانم ز اعیان

بذات بود خود او کرد پنهان

معائینه مرا اودید دیدست

بجز خود در جهان او کس ندیدست

بجز من این دم من کس نزد باز

که او کردم حقیقت صاحب راز

بجز من این دم او کس ندارد

که دراین دم حقیقت پایدارد

نشان آنست کآخر سر ببازم

ز سرّ او در اینجا سر فرازم

نشان اینست کآخر باز بیند

حقیقت سالکان راز بیند

نشان اینست کاندر آخر کار

بریده سر شود در عشق عطّار

نشان اینست دادم تا بدانند

بیان کردم بهرجان تا بخوانند

بهرجائی که اندر جوهر ذات

حقیقت وصف کردستم من از ذات

نشان دادم ز وصل سر بریده

که خواهم گشت اینجا سر بریده

نشان دادم اگر دریابی اینجا

چنین کن تا نوا دریابی اینجا

نشان دادم من از اسرار جانان

که خواهم کُشته شد در کار جانان

چو کردم فاش اینجا کشته گردم

بخاک و خون همی آغشته گردم

چو کردم فاش مر اسرار منصور

حقیقت من بپای دار منصور

شوم کشته که اندر پای دارم

حقیقت عشق او را پایدارم

حقیقت پایدارم راز او من

گذشتم من چو او ازجان وز تن

گذشتم از تن و جان آخر کار

چو کردم سرّ جانان من پدیدار

گذشتم از تن و جان من حقیقت

نخواهم آخر کار این طبیعت

گذشتم از تن و جان راز دیدم

نمود عشق جانان باز دیدم

گذشتم از تن و جان من یقین است

که اندر کلّ اشیا بیش بین است

منم اسرار خود در خویش دیده

حقیقت کشتنم از پیش دیده

منم اسرار جانان کرده هان فاش

مرا خواهد یقین گشتن از آن فاش