گنجور

 
عطار

تعالی الله منم منصور حلّاج

همه بر رحمت من گشته محتاج

تعالی الله منم خورشید و اختر

مرا گویند کل الله اکبر

تعالی الله منم اینجا خداوند

وجود خویش ازمن جمله پیوند

تعالی الله منم سرّ عیانی

ز من گویند هر شرح و بیانی

تعالی الله منم هم نفخ و هم ذات

همی آیم درون جمله ذرات

تعالی الله منم اسرار لائی

نموده درنمود خود خدائی

تعالی الله روح از ماست پیدا

بما پیوسته و یکتاست پیدا

زهی دیدارما با جان و دل حق

منم اینجا حقیقت واصل حق

نداند ذات ما جز ما کسی باز

صفات ماست هم انجام و آغاز

هم انجامم بآغازم سلامت

الست بربکم ما را پیامت

الست بربّکم گفتم بذرّات

دمیدم در تمامت نفخهٔ ذات

الست اندر ازل گفتم ابد را

نمایم چون نمودم نیک و بد را

هر آنکس را که خواهم من برانم

هر آنکس را که میخواهم بخوانم

نداند هیچ کس چون خواندهام من

حدیث عشق کلی راندهام من

خداوندی مرا زیبد که دانم

تمامت در یقین راز نهانم

خداوندی مرا زیبد به اسرار

که هستم آفرینش رانگهدار

ز صنعم آفرینش جمله پیداست

ز نور ذاتم اینجاگه هویداست

مه و خورشید و چرخم با ستاره

صفاتم جمله ذراتم نظاره

یکی ذانم منزه در همه من

فکنده در تمامت دمدمه من

بمن آمد تمامت آفرینش

منم در جملگی آثار بینش

ز کنه ذرات من اینجا نشان نیست

بجز از جان جان بر من نشان نیست

نشان دارم صور گر باز دانند

مرا بینند و از من راز دانند

دوئی نبود مرا کاینجا یکیام

حقیقت جزو با کل بیشکیام

صفاتم کس ندیده کس نه بیند

اگرچه عقل بسیاری نشیند

در اینجا بهر دیدن بر سر راه

کجا گردد دوی ز اسرار آگاه

منم اسرار خود اینجا نموده

درون جانها پیدا نموده

منم اسرار خود بنموده اینجا

ابا خود گفته و بشنوده اینجا

منم ذرات در خورشید عالم

دمیده از دم خود در همه دم

زهی فرد حضور نورذاتم

که آدم بود در عین صفاتم

حقیقت آدم آمد ذات ماراست

دراینجا علم الاسماء ما راست

حقیقت بایزید اینجا خبردار

تو بردار من و از من خبردار

اناالحق میزنم اینجای دیگر

مرا در مأمن و مأوای بنگر

اناالحق میزنم از جان گذشته

بساط جزو و کل را در نوشته

اناالحق میزنم در کایناتم

حقیقت ذاتم و عین صفاتم

اناالحق میزنم بیچون منم هان

که بنمودم حقیقت نص و برهان

چو حق در جان من گوید اناالحق

ترا میگوید اینجاراز مطلق

چو درجانست جانان بنگر اکنون

فکنده نور خود در هفت گردون

درون تو چو جانانست بنگر

وجوداوست آسانست بنگر

چه آسان تر ازین که جمله جانان

که تو اوئی که چه اسرار پنهان

در آن دم روی دریا باز بینی

که پرده از رخ جان باز بینی

چو پرده برگرفت از رخ بیکبار

جمال بینشان آید پدیدار

جمال بینشان اینست بنگر

درون جان هویدا است بنگر

از اول تا بآخر لا گرفته است

حقیقت لا همه الّا گرفته است

ز اول تا بآخر ذات بیچون

نمودی از صفاتش هفت گردون

از اول تا بآخر در یکی باز

نظر میکن بیاب انجام و آغاز

از اول تا بآخر در یکی بین

همه جانست اینجا بیشکی بین

ز اول تا بآخر یک دم آمد

کمال این حقیقت آدم آمد

از آن دم یافت آدم روشنائی

از اینجا دید زاندم آشنائی

از آن دم یافت آدم لام اینجا

از آن دم آدم آمد جام اینجا

چو جام معرفت را داد دادم

حقیقت بازدید اینجای آن دم

حقیقت باز بین اینجای ذاتم

که من مجموعهٔ ذات و صفاتم

حقیقت بایزید آن دم مرا بین

تو بیشک آن زمان آدم مرا بین

دمادم بازگشتم سوی آدم

دم من بد دراینجا نام آن دم

هزاران طور گشتم در زمانی

بمردم یافتم عین مکانی

از اول تا بآخر باز گشتم

در اینجا گاه صاحب راز گشتم

چودیدم باز آن دم در یقین من

شدم جمله در اشیا پیش بین من

چو اینجا پیش بین گشتم در اسرار

ز سر خود شدم اینجا خبردار

فراقم در وصال اینجا عیان بود

اگرچه نقشم اندر بی نشان بود

نشان را محو کردم بینشانی

حقیقت ماند جانم در نهانی

چوذات خویشتن کردم تماشا

حقیقت جزؤم و کلی هویدا

زجز واینجایگه اکنون شدم کل

بکردم اختیار خویشتن ذُلّ

چو ذاتم اختیار افتاد اینجا

از آن ای دوست یار افتاد اینجا

هر آنکو اختیار آمد درین راه

حقیقت دید یار آمد درین راه

چه به زین تا ترا جانان بود دوست

توئی تو درین ره بیشکی اوست

چو کل کردم دراینجا اختیارم

نه بیند هیچ جز دیدار یارم

همه مائیم اینجابا یزیدم

درونم با برون گفت وشنیدم

تو اکنون قطره شو در دید جانم

که من در ظاهر و باطن عیانم

تو اکنون قطره شو در دید دریا

تو جزوی کل شو از من هان هویدا

تو کل شو بایزید و جزو بگذار

تو جان بایزید وعضو بگذار

چو کل گردی چو من میگوی مطلق

در درون جان ما با ما اناالحق

اناالحق چون زدی بر راستی تو

همه بازار ما آراستی تو

درین بازار اگر زاری تو ما را

برون خویش بازاری تو ما را

اناالحق کردی و بیجان شو چو ماتو

یکی میبین در این عین فنا تو

چو اینجا گه بگفتی کل اناالحق

همین باشد حقیقت راژ مطلق

فنا باش و بقا میجوی اینجا

همی سرّ لقا میگوی اینجا

چو شد بر تو حقیقت راز ما فاش

تو در نقشی و ما باشیم نقاش

چو نقش خویش اینجا در فکندی

شوی آزاد از این مستمندی

تو حق باشی و من درحق یکی باز

ز من دریاب این عین الیقین باز

سرافرازی کن و سر را ببر تو

که هستی جوهر و هم بحرُ در تو

چو جانست این زمان جوهر درین راز

ز من دریاب این حق الیقین باز

چو جانت جوهر است و بحرمائیم

گه این جوهر درونت مینمائیم

درین بحری تو اکنون بازمانده

چو جوهر در صدفها باز مانده

صدف بشکن اگر جوهر تو خواهی

که بیشک بهره زو یابند و شاهی

چو بشکستی صدف جوهر ببینی

چنین کن هان اگر صاحب یقینی

بسی مردند وین جوهر ندیدند

چنین کن هان اگر صاحب یقینی

بسی مردند وین جوهر ندیدند

درون بحر مرده آرمیدند

هر آنکو یافت جوهر همچو ماشد

حقیقت جوهر اسرار لا شد

بصد قرن این چنین جوهر نیابند

بسی جویند خشک و تر نیابند

نه آنست این بیان که کس بداند

یقین منصور دیگر کس نداند

اگرچه من کنون منصور عشقم

حقیقت غرقه اندر نو رعشقم

حقیقت جوهر خودباز دیدم

چو جوهر بود خود را باز دیدم

چوجانت جوهر است اینجا حقیقت

نگر این بحر درغوغا حقیقت

چو جوهر جان بود اینجا به تحقیق

ز جان جان بدیده سر توفیق

رسیده سوی یار و او شده فاش

ز جسم و جان حقیقت دید نقاش

حقیقت دید جان دیدار یار است

در اینجا دیدن جانان بکار است

حقیقت دید جان دیدار جانست

در اینجا دید جانان باز دانست

در اینجا بازدید و یار شد او

ز بود خویشتن بیزار شد او

در اینجا یار دید و آشنا شد

عیانی محو کرد و کل خدا شد

خدا شد جان ابا منصور اینجا

خدا منصور را مهجور اینجا

خدا شد کرد او اسرار آفاق

که تا افتاد همچون بود او طاق

خدا شد این زمان منصور در عشق

درون جزو و کل مشهور در عشق

خدا شد این زمان تا بار دیده است

حقیقت خویش برخوردار دیده است

خدا شد در خدائی زد اناالحق

ابا ذرات گفت او راز مطلق

خدا شد تا مکان را بیمکان دید

همه جان بود و خود از جان جان دید

خدا شد تا یکی آمد پدیدار

خدای بیشکی آمد پدیدار

چودرعین خدائی پاکبازیم

حقیقت ما در اینجا پاک بازیم

ز عشق خویشتن خود آفریدیم

جمال خود هر آیینه بدیدیم

بعشق خود زهر آیینه دم دم

نمودم سر عشق خود بآدم

بعشق خویش اینجا درنمودم

نمودم سر عشق خود بآدم

بعشق خویش اینجا در نمودم

درون جمله خود گفت و شنودم

چو در صنعم کنون پیدا در اینجا

یقین کردم چنین غوغا در اینجا

ره عشقم چنین است ار به بینی

همه تلخست اگر صاحب یقینی

فراقم دروصال آمد پدیدار

وصالم عاشق اینجا شد خبردار

حقیقت شرح جان گفتم ترا من

که تا شد سر جان ز اسرار روشن

ندارد نقش جان نقاش بشناس

جمال ماست اینجا فاش بشناس

از این ظلمت که تن خوانند بگریز

بنور ذات حق خود را در آویز

ازین ظلمت که تن خوانند برون آی

همه ذرات ما را رهنمون آی

از این ظلمت اگر آئی برون تو

ابا ما گردی اینجا خاک و خون تو

چو تن دیدی وجان بشناختی باز

تنت در سوی جان انداختی باز

تن اینجا ظلمت و جانت ز نوراست

نفور است این تن وجان کل حضور است

حضور جان طلب نی ظلمت تن

که جان آمد حقیقت نور روشن

چو نور افروزد اینجا صبحگاهان

نظر میکن تو در خورشید تابان

نه چندانی که چونخور میبرآید

کجا ظلمت در اینجاگه نماید

نماید هیچ ظلمت نزد خورشید

حقیقت محو گردد سایه جاوید

چو خورشید عیان آید پدیدار

حقیقت سایه گردد ناپدیدار

حقیقت سایهٔ صورت برافتد

نقاب از روی منصورت برافتد

تو از جانان بیابی راز منصور

یکی گردی بکل نور علی نور

اگر این سر بدانی بایزیدی

از این اسرارها هل من مزیدی

حقیقت در خدائی رهبری تو

هم از کون و مکانت بگذری تو

مرا پایت یکی گردد باسرار

ترا اسرار ما آید پدیدار

سراپایت یکی گردد چو فرموک

چو مردان ترک گیری پنبهٔ دوک

سراپایت یکی گردد چو خورشید

بمانی تو ز ذات اینجا تو جاوید

سراپایت یکی گردد چو ماهی

زنی بر هفت گردون پایگاهی

سراپایت یکی گردد ز بینش

تو باشی مغز کل آفرینش

سراپایت یکی گردد چو من پاک

نماند هیچ نار و آب با خاک

سراپایت یکی باشد به هر چار

بوصل خود بوند ایشان گرفتار

سراپایت یکی باشد نهانی

تو باشی بود خود اما چه دانی

چو در یکی جمال خود بدیدی

چو ما اینجا وصال خود بدیدی

چو در یکی تو باشی خود یقین دان

تو بود خویش از ما بیشکی دان

یکی دانست بود ما همه را

نهاده در درونه دمدمه را

چو شور است آنکه خود را راست کردم

بدار عشق خود را راست کردم

چه شور است اینکه درجانها فکندیم

که در هر قطره طوفانها فکندیم

چه شور است آن که این فانیست بنگر

بجز ما جسم و جانت نیست بنگر

بعشق خویش شور انگیز خویشم

حیققت نیک و بد یکیست پیشم

چو یکسانست پیشم نیک یا بد

هر آنچیزی که کردم کردهام خود

یکی جانم گهی جسم و گهی دل

مرا مقصود هر چیز است حاصل

چو مقصود من اینجا ذات آمد

یکی ذاتم که این آیات آمد

بیان این معانی کرد آگاه

صفات ذات پاکم قل هوالله

منم در قل هو الله راز دیده

در اینجا گه هوالله باز دیده

منم در قل هوالله راز گفته

اناالحق در عیانم باز گفته

چو ذاتم قل هوالله است بنگر

نمود من هوالله است بنگر

نموم از هوالله است پیدا

عیانم قل هوالله است پیدا

یکی ذاتست کاین راز است بیچون

که من گفتم ابا تو بیچه و چون

چو جان از نور من در روشنائی است

درآ در عاقبت دیدخدائی است

چو جان از نور من در قربت آمد

از آن درحضرت و در غربت آمد

گهی گردد فلک گه مهر و گه ماه

گهی باشد زمین گه کوه و گه کاه

گهی نور است و گاهی عین ظلمت

گهی دریاست گاهی عز و قربت

گهی جان و دل آید گه بود جان

دل وجان شد یقین امروز جانان

منم جانان یقین اینست رازم

ز هر نوعی یقینت گفته بازم

منم جانان تو کاینجا بدیدم

ترا اسمای اعظم بایزیدم

منم جانان تو از جان آگاه

بکردستم ز جان و دل مرا خواه

دمی زد بعد از آن خاموش گشته

ز عشق ذات خود بیهوش گشته

چنان بیهوش و باهوشی از آن داشت

که بیشک در صور کون و مکان داشت

چنان در قربت او راه دیده

دراینجاگه جمال شاه دیده

در اینجا در برون و دردرون راز

که اینجا آمده در عشق شهباز

دمی دیگر بزد پس گفت الله

اناالحق گفت و دیگر قل هوالله

بخواند و کرد خوداندر دمیدش

جوابی داد بیشک بایزیدش

بدو گفتا چرا خاموش گشتی

چو من اینجا عجب مدهوش گشتی

چنان خواهم که با من راز گوئی

سؤالم در شریعت بازگوئی

بپرس آنچه ندانی تا بگویم

دوای دردت اینجاگه بجویم

دمی کین جایگه از عمر مانده است

بصورت لیک دایم جان بمانده است

سؤالی کن ز وحدت گر توانی

تو منگر سوی کثرت گر توانی

همه ذرات خود را دان تو کثرت

ز کثرت در گذر شو سوی وحدت

که در حضرت بیابی آنچه خواهی

ترا بخشد کمال پادشاهی

هر آنکو سوی دنیا باز ماند

ز کثرت هر کجا اوراز داند

همه دنیا پر از کثرت نمودم

درین کثرت یقین وحدت نمودم

کسانی چند کثرت راز وحدت

یکی دانند در اسرار قربت

ولیکن صاحب شرع اندر اینجا

توئی گفتست اصل و فرع اینجا

حقیقت اصل اینجا بهتر آمد

حقیقت شرع اینجا برتر آمد

از آن گفتم که فرع صورت خود

چو مردان دیدهام در راه جان بد

بد از خود دور کردم تا بدانند

کنون در عشق فردم تا بدانند

بد و نیکم کنون یکسانست در عشق

کنون اسرار مادرجانست در عشق

ز کثرت درگذر وحدت نظر کن

نظر اینجا سوی صاحب خبر کن

همه دنیا بیک جو زر نیرزد

چو یک جوزر که خاکستر نیرزد

چو دنیا نزد من چون برگ کاهست

مرا دنیا حقیقت عذر خواه است

درین دنیا نمانم تا بدانی

که من بودم همه راز نهانی

درین دنیاست بیشک عاشقان را

که بیشک صورتی بیند آن را

در این دنیاست دیدار خدائی

اگر نبود چو منصورت جدائی

در این دنیاست بیشک شور و غوغا

حقیقت گفتن بیهوده پیدا

ز پر گفتست اندر دار دنیا

نیرزد نزد عاشق یار دنیا

بیک ارزن که دنیا ارزنی هست

بنزد عقل کین دنیا زنی هست

تو این دنیا زنی دان ای برادر

یقین چون ارزنی دان ای برادر

همه دنیا کف خاکست بنگر

چه غم چون حضرت پاکست بنگر

حقیقت درگه پروردگار است

مرین دنیا اگرچه رهگذار است

چو مردان زن قدم در آشنائی

که باشد آشنائی روشنائی

چو گشتی آشنای یار اینجا

تو منگر برجفای یار اینجا

حقیقت برجفای او وفایست

وفای تو یقین عین لقایست

اگر می واصلی خواهی در اینجا

که بگشاید ترا بیشک در اینجا

دمی اینجا قدم بی او مزن تو

وگر بی او زنی باشی چو زن تو

زنی باشد که او خود دم زند باز

کجا گردد چو مردان او سرافراز

سرافرازی عالم مرد دارد

عیان عشق صاحب درد دارد

هر آنکو درد دارد اندرین دار

درونت درد او گیرد بیکبار

چو در دردت یقین در ما نماید

از اول جان و دل شیدا نماید

ز درد عشق اگر جانت خبر یافت

همه در یک حقیقت در نظر یافت

همه مردان ز درد اوست دایم

برون جسته چو مغز از پوست دایم

ز درد اینجا شوند از خویش بیزار

نماند تن بماند جان و دیدار

حقیقت بایزیدا دردداری

ترا گویم که جان خرد داری

نکو بشنو تو و باطن سخنگوی

که بودم بیشکی اندر سخن گوی