برامد نالهٔ کوس از در شاه
بجوش آمد چو دریا کشور شاه
ز عالم، بانگ زرّین نای برخاست
ز بانگ نای،دل از جای برخاست
جهان در زیر گرد ره نهان شد
همه خاک زمین بر آسمان شد
بدین کردار، تاج پادشاهان
سپه میراند تا دشت سپاهان
چو از رومی سپاهانی خبر یافت
سپاهی گرد کرد و کار دریافت
ببالا،گرد دو لشکر چنان بود
که گویی نردبان آسمان بود
برامد از بیابان نالهٔ کوس
تو گفتی کوس میزد بر زمین، بوس
ز آواز درای و بانگ شیپور
تو گفتی در قیامت میدمد صور
سحرگاه از میان گرد لشکر
دُرفشان شد درفش شاه قیصر
ز عکس خود، همه سرهای نیزه
شده مانندهٔ خورشید ریزه
ز عکس جوش و بانگ تبیره
شده تفّیده مغز و چشم خیره
نماز دیگری خورشید شاهان
فرود آمد بصحرای سپاهان
برون تافت از کنار جنگ جایش
چو خورشیدی مه پرده سرایش
چو تاج چرخ سوی باختر شد
عروس آسمان پیرایه درشد
جهان شد زیر خیمه ناپدیدار
زمین چون آسمان شد خیمه کردار
شب تیره درین پیروزه خرگاه
سیاهی بود، زرّین گویش از ماه
مگر بر تخت نرد چرخ، پروین
بگردانید چندان مهره زرّین
شبی تاریک بر راه مجرّه
شده خورشید روشن ذرّه ذرّه
شفق را جامهٔ خونی کشیده
زدبران شکل مامونی کشیده
گرفته تختهٔ افلاک جدول
نشسته شب که اقلیدس کند حل
ز آب زر، ذوابه بر کشیده
چو دیبای کبود زر کشیده
نیاسودند آن شب جمله در دشت
که تا چتر از سر افلاک بر گشت
چو خورشید از دم کژدم برامد
ز عالم بانگ رویین خم برامد
چو گیتی گشت چون دریای سیماب
دو لشکر سر برآوردند از خواب
کشیدند آن دلیران صف ز هر سو
باستادند هر یک روی در رو
خروش نای چون صور سرافیل
بگردون شد ز پشت کوههٔ پیل
سواران آهنین دل کوه رفتار
ز سر تا پای در آهن گرفتار
دوباره صد هزار از پای تا فرق
چو ماهی جمله در جوشن شده غرق
نخستین، پیش میدان شد پیاده
قدم غرقه در آهن تا چکاده
بیک ره تیر بگشادند برهم
بیک ساعت درافتادند بر هم
جهان پنهان شد از گرد سواران
هوا تاریک گشت ازتیر باران
چنان گردی پدیدار آمد از راه
که شد چون گنبد گل، گنبد ماه
بزیر گرد، مهر و ماه گم شد
سپهر راه بین را راه گم شد
ز پیکان عالمی پر ژاله کردند
زمین از خون مردم لاله کردند
هرانکس را کزان یک ژاله بگرفت
جهان از خون آنکس لاله بگرفت
فلک از عکس چون دریای خون شد
زمین از پای اسبان چون ستون شد
معلّق گر نبودی طاس گردون
شدی تاسر چو طشت خاک پرخون
روان شد سیل خون فرسنگ فرسنگ
میان خون سر مردان چو خرچنگ
برامد جوی خون از اوج گردون
چو بحر خون همی زد موج، گردون
ز کشته کوه شد یکسوی کشور
ز خون دریا شد آن یکسوی دیگر
ز گرما، مرکبان بی تن ببودند
بجای کفک، خون افگن ببودند
چو تیغ از خون دشمن ریخت باران
قلم شد تیغ در دست سواران
ز خون، شنگرف گفتی میسرشتند
همه شنگرف، اسبان مینوشتند
چنان برخاست ازعالم قیامت
که دیو آنجا گرفت از بیم اقامت
قیامت بود، امّا خلق زنده
بسی مرده بسی هرسو فگنده
ز خون خصم روی هفت اقلیم
گرفته جوی خون چون روی تقویم
همه کار زمین خونخوارگی بود
فلک از دور، خود نظّارگی بود
چو طاس آتش ازگردون در افتاد
گهر از طشت گردون باسرافتاد
چو شد در قیروان خورشید غرقاب
برون ریخت از مسام چرخ سیماب
گروهی کشته را از هم گشادند
گروهی خسته را مرهم نهادند
چو پر بگشاد مرغ صبحگاهی
مه روشن معلّق شد بماهی
بماهی همچو یونس صید شد ماه
برآمد یوسف خورشید ازچاه
گهی بر خاک و گه بر میغ میزد
سپر بود و دو دستی تیغ میزد
سرافرازان دگر ره،صف کشیدند
دو رویه صور در گیتی دمیدند
بپیش صف درآمد خسرو از پس
کشید از خون بپای اسب اطلس
چو رعدی گشت، حالی یک فغان زد
که گویی این جهان بر آن جهان زد
گهی تاخت اسپ بر بالا و پستی
گهی زد تیغ پیش و پس دو دستی
تو گفتی داشت آنجا میغ در تیغ
که خون میریخت و میزد تیغ در میغ
اجل با تیغ او همسر همی رفت
قضا همچون قلم بر سر همی رفت
چو برقی تیغ او میرفت و میریخت
بیک ضربت بسی سر از سران ریخت
چو لاله بود سر تا پای در خون
که میآمد ز کوهی کشته بیرون
ز لشکرگاه میشد نعره بر ماه
ز بسم اللّه وز الحمدللّه
جهان ازشعلهٔ خورشید پرتف
چو آتش گشته هر شمشیر در کف
زمین گل شد ز خون سرفرازان
فرو ماندند بر جا اسپ تازان
زمین را خون چنان غرقاب میکرد
که ماهی زمین اشناب میکرد
بآخر، بر سپهدار از سپاهان
شکستی آمد از خورشید شاهان
چو در گردید این زرّین سطرلاب
ازین نه تختهٔ پاشیده سیماب
ز دست شب گریزان در افق شد
مه از مشرق برین نیلی تتق شد
جهانی شد فلک پر دُرّ شهوار
گرفت آفاق عالم میغ هموار
شبی همچون سیاهی بصر شد
ز گور کافران تاریکتر شد
شبی در چادر قیری نهفته
چو زیر چشم بندی،چشم خفته
طلایه بی خبر در خواب مانده
ز غفلت بر ره سیلاب مانده
یکی نیکو مثل زد پیر استاد
که خواب مرد سلطان هست بیداد
در آن تاریک شب خسرو برون شد
شبیخون کرد و دشمن سر نگون شد
بگرد لشکر دشمن درامد
جهان بر لشکر دشمن سرامد
سپاه از خواب درجستند ناگاه
یکی زیشان نه لشگر دیدنه شاه
بهم گفتند هنگام گریزست
که شب چون هندوی انگشت تیزست
درافگند اسپ بر شه، خسرو نو
نبودش خانه، مانش کرد خسرو
درامد گرد شه پیل و پیاده
ز اسپ خویش رخ بر شه نهاده
چه گویم قصّه، وقت صبحگاهان
بزاری کشته شد شاه سپاهان
شبی نابوده خوش در زندگانی
شبش خوش کرده نوروز جوانی
جهانا تا کی از تو بس که کشتی
نگشتی سیرچندین کس که کشتی
چو میداری کهن افتادهیی را
چراپس میبری نوزادهیی را
زهی مرگ پیاپی این چه کارست
که در هر دم نه مرگی صد هزارست
اگر نه مرگ مردم عام بودی
زهی حسرت که در ایام بودی
تو چون شمعی درین زندان همی باش
میان سوختن خندان همی باش
نیی تنها بنه تن، چند از اندوه
که تن را خوش بود مرگی بانبوه
کسی کو مُرد اگر تو پیش بینی
براندیشی و مرگ خویش بینی
چرا بر مردگان بسیار گریی
که میباید که برخود زار گریی
چو داری مردهیی افتاده در پیش
تویی آن مرده، بگری زار بر خویش
رهی دورست امّا بعد مرگت
ازینجا برد باید زاد و برگت
اگردر دست و گردرمان، از اینجاست
که زاد راه بی پایان ازینجاست
تو خود زینجا سر رفتن نداری
که جز خوردن و یا خفتن نداری
چو تو از زخم خاری خسته گردی
چه سازی گر بدوزخ بسته گردی
چو ازخاری توانی شد دژم تو
مکن بر هیچ گلبرگی ستم تو
اگر شاه سپاهان بد نکردی
بهر یک تیغ، زخمی صد نخوردی
بخوزستان چو چندانی جفا کرد
ز قیصر در سپاهان آن قفا خورد
چو پیدا گشت تاج شاه انجم
ز زیر هودج چرخ چهارم
فرو شد شه با سپاهان چو جمشید
منوّر کرد عالم را چو خورشید
در گنج گهر بر خویش بگشاد
ببخشش هر دو دست از پیش بگشاد
بزرگان را بخلعت نامور کرد
همه کار سپاهان معتبر کرد
ولی پیوسته خسرو در تعب بود
که از هر گلشن آنجا گل طلب بود
بسی زان بت خبر جست و نمییافت
بهر دم بیشتر جست و نمییافت
بشه گفتند گشت آن ماه غرقاب
ازو یا ماهی آگاهست یا آب
نشد یک ذرّه از گل شاه نومید
که عاشق زنده ز امّیدست جاوید
دلش خالی نشد از مهر آن ماه
خیالش بست نقش چهر آن ماه
بسی بگریست و چون دیوانهیی شد
ز شرم مردمان در خانهیی شد
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که ای گل کردیم در خون گرفتار
چو مور از خانه بیرون اوفتادم
چو مویی درجهان افگند بادم
تویی یار، از تو یاری مینبینم
تن خویش از نزاری مینبینم
کجا رفتی که من بیتو چنانم
که چون دریای آتش گشت جانم
ز چشمم خون گشادی و برفتی
مرا در خون نهادی و برفتی
چنان زخمی بجان من رسیدست
که خوناب از مسام من چکیدست
ز بیخوابی چنان شد کار بر من
که دشمن میبگرید زار بر من
همه شب خون دل از چشم بارم
خیالت را چگونه چشم دارم
هران رازی که در دل داشتم من
ز خون بر روی خود بنگاشتم من
بیا و یک نظر بر رویم انداز
ز روی من فرو خوان این همه راز
چو آخر از دلش آن سوز برخاست
بدیدار جهان افروز برخاست
چو شیدایی دران ایوان همی گشت
بیک یک خانه سرگردان همی گشت
درون خانهیی یک تخت زر دید
برو سر گشتهیی بی پا و سر دید
تنی چون شوشهٔ زر از نزاری
فرو مانده بصد سختی و زاری
ز جان سیر آمده ازناتوانی
شده گلگونهٔ او زعفرانی
چو یافت از چهرهٔ او شاه بهره
جهان افروز بود آن ماه چهره
دل خسرو بدرد آمد ز دردش
برامد همچو زر از روی زردش
بدان رنجور گفت ای ماه چونی
که داری همچو گردون سرنگونی
چنین زار و نزار آخر چرایی
مگر بیماری از درد جدایی
مگر در علت عشقی گرفتار
که نتوان داد شرح آن بگفتار
جهان افروز او را آشنا یافت
بنو، گفتی که جانی از خدا یافت
نظر بگشاد و در خسرو نگه کرد
ز دیده اشک خونین سر بره کرد
چنان بر چشمش از خون بسته شد راه
که نتوانست دیدن چهرهٔشاه
همه بیناییش از خون فرو بست
وزان خون راه بر گردون فرو بست
بسی بگریست خسرو بر سر او
ز نرگس کرد پرخون بستر او
میان اشک ازو آغشته تر شد
بپای افتاد وزو سرگشته تر شد
جهان افروز چون با خویش آمد
ز سر در اشک چشمش پیش آمد
رخش چون ماه جان افزای میدید
خطش بر مه جهان آرای میدید
خطی همچون زمّرد گرد ماهی
هزاران حلقه در زلف سیاهی
رخش چون دید، با دل درمری ماند
از آن رخ همچو شاهی در غری ماند
دران دم مینیندیشید از کس
نگاهی می نکرد از پیش و از پس
کسی درد فراق یار برده
بسی در هجر او تیمار خورده
کجا اندیشد ازتیر ملامت
که دید از عشق ورزیدن سلامت؟
ز بی صبری برفت ازدل قرارش
بدست آورد زلف مشگبارش
چو زلف یار خود در دست میدید
همه خلق جهان را مست میدید
نهادش روی بر روی و بیکبار
نه عقلش ماند و نه جان سبکبار
چنان از اشتیاقش جان همی سوخت
که جان خویش بر جانان همی دوخت
چو لختی بیخودی کرد آن دل افروز
بخسرو گفت کای شمع جهان سوز
مرا در جوی بیتو آب خونست
ترا در جوی بی من آب چونست
مرا زین درد کی خواهی رهانید
بکام خویش کی خواهی رسانید
ببین تا چون رگ جانم گشادی
چگونه داغ بر جانم نهادی
بصد محنت گرفتارم تو کردی
چو مویت سرنگونسارم تو کردی
منم جانی وفایت را بسر بر
دلی پرخون و چشمی تا بسر بر
زرنگ و بوی عالم چشم بسته
ببوی آشتی رنگی نشسته
چو کوزه دست بر سر پای در گل
چو کاسه سوز و گرمی کرده حاصل
بدل بردن، برم چندان نشستی
که دل بربودی و در جان نشستی
مکن بر جان ودل چندین کمینم
بترس آخر ز آه آتشینم
طبیبم بودهیی درمان من کن
ببین دردم دوای جان من کن
چو هردم یاد آید از پزشکم
بپهلو می بگرداند سرشکم
دو چشمم تیره بی آن ماهپارهست
چگونه تیره شد چون پر ستارهست
چو چشم تیره کرد آن ماهپاره
از آن بیرون شد از چشمم ستاره
چو شمعم ازتف آن شهد شیرین
نداد این خسته دل راموم مومین
چنان مشغول جان افزای خویشم
که نیست از عشق او پروای خویشم
اگر درمان نخواهد کرد یارم
ز عشقش کشتهیی انگار زارم
بگفت القصّه از هر گونه یابی
توقع بودش از خسرو جوابی
شه اوّل گفت ای سرو سمن بوی
مرا از قصّهٔ گلرخ خبرگوی
خبرده تا درین ایوانست یا نه
کجاست این جایگه پنهانست یا نه
بسی سوگند خورد آن ماهپاره
که گل شد غرقه چون در آبساده
کسی را در جهان از وی خبر نیست
مرا زین بیش آگاهی دگر نیست
چو خسرو این خبر بشنید دانست
که هرچ آن ماه میگوید چنانست
دگر ره در میان آتش افتاد
دل او در غم آن دلکش افتاد
دگر ره گفت از سر کارم افتاد
ز گل در راه چندین خارم افتاد
بدل گفتم رخ دمساز بینم
گلم را در سپاهان باز بینم
بکام خویشتن نابوده روزی
شبم خوش کرد وصل دلفروزی
چو گلرویم شود الحق پدیدار
شود کار مرا رونق پدیدار
کز اوّل رونقی بگرفت حالم
گرفت آخر ولی از جان ملالم
مرا تا سر نیاید زندگانی
ز گل گویم، ز گل جویم نشانی
چوبی جان یک نفس نتوان نشستن
دگر ناید ز من بی جان نشستن
چو در دل شد، ز دل بر در نیاید
بترکش گویم از دل برنیاید
لبش چون بازم آورد از لب گور
نپیچم از پی او یک پی مور
دل من میدهد گویی گواهی
که دارد حال آن دلبر تباهی
بجویم تا بیابم زو نشانی
که جانی بهتر ارزد از جهانی
بدست آرد بجهدش زود هرمز
جز این خود کی تواند بود هرگز
نیاسایم بعالم در زمانی
که تازان بی نشان یابم نشانی
چو در دریا نهان شد درّ جانم
چو دریا گشت چشم دُر فشانم
کنون دریا نشینی کاردارم
که درّم را ز دریا باز آرم
چو دریا دارد از گل چشم هرمز
ز دریا برنگیرد چشم هرگز
چو در دریا بود آغشته یارم
چو دریا خویش را سرگشته دارم
ز دریا باز باید جستن او را
دل از دریا نباید شستن او را
بسوزم ماهی دریا بآهی
برآرم گرد از دریا بماهی
چو درّی بالب دریاش آرم
اگر در سنگ شد پیداش آرم
من از دریا کنون یک چشم زد را
بخشگی بازآرم درّ خود را
کنون خواهم ره دریا گرفتن
کم هامونی و صحرا گرفتن
شوم گل را ازین دریا طلبگار
و یا چون گل شوم من هم گرفتار
کرا بر گویم این کارم که افتاد
دلم برخاست زین بارم که افتاد
کجایی ای گل پنهان بمانده
ز چشمم رفته و در جان بمانده
شدی چون مردمک در هفت پرده
بیا از مردمی هر هفت کرده
مرا هر بی خبر گوید ببرهان
نگردد آفتاب از آب پنهان
ازان در آب شد گم آفتابم
که بود او مردم چشم پر آبم
جهان بر چشم من تاریک ازان شد
که از من مردم چشمم نهان شد
چو بشنود آن جهان افروز شیدا
همه صحرا ز اشکش گشت دریا
بخسرو گفت کای دیرینه یارم
چو میبینی که شد دریا کنارم
اگر راز دلم پیدا کنم من
جهان از خون دل دریاکنم من
درین دریا مرا تنها بمگذار
دلم را در چنین سودا بمگذار
تویی در چشم من هم مهر و هم ماه
منم در دشت و دریا با تو همراه
بهرجایی که خواهی شد پس و پیش
مکن از بهراللّه دورم از خویش
بترس از آه همچون آتش من
مرا برهان ز عیش ناخوش من
ترا سهلست این تدبیر آخر
ترا دارم مرا بپذیر آخر
بدیداری قناعت کردم از تو
تو میدانی که چون خون خوردم از تو
اگر از من جداگردی ازین غم
دمار ازمن برآید اندرین دم
منم در آتش عشق و جوانی
تو دانی گر بخوانی گر برانی
اگر گویی بخون برخیزمت من
میان خاک ره خون ریزمت من
بتیغ عشق گر خونم بریزی
چه برخیزد ز خونم چند خیزی
عنایت کن عنان را باز برکش
و یا در پایم آور دست درکش
مده رنگم که دل صد باره مُردی
اگر بوی وصال تونبردی
ندانم کرد، اگرچه غیرتم کشت
بسوی چادر وصل تو انگشت
چو شد ز اندازه سوز اشک آن ماه
بدیدار خودش شد میزبان شاه
که تا بااو گذارد روزگاری
ولی نبود ز وجهی نیز کاری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف یک نبرد بزرگ و پرشور میپردازد که در آن لشکر شاه و رومیان با یکدیگر درگیر میشوند. در این نبرد، صدای ناله و شیپورها به گوش میرسد و زمین پر از خون میشود. تصویر نبرد به گونهای ترسیم میشود که گویی آسمان و زمین درهم آمیختهاند و شدت قتال باعث میشود که فضا پر از گرد و غبار و سیاهی گردد.
شعر به روشنی دلهره و هیجان جنگ، چگونگی آمادهسازی لشکریان، و فضای دلگیر و ورزشی که بر میدان جنگ حاکم است را به تصویر میکشد. در میانهی جنگ، به سرنوشت کشتهشدگان و فراق و جدایی بین افراد، بهویژه محبتی عمیق و ناگسستنی نیز اشاره میشود. در نهایت، جوانی و عشق نیز در این نبرد به تصویر کشیده میشود، جایی که شخصیتها در جستجوی هم و احساسات عمیق خود هستند.
شعر نه تنها نبرد را توصیف میکند، بلکه افکار و احساسات داخلی شخصیتها را نیز به نمایش میگذارد، بهطور خاص در مورد عشق و فراق. به این ترتیب، این اثر نه تنها یک روایت تاریخی است، بلکه نمایانگر جوانی، عشق و ناامیدی نیز هست که در دل جنگ و درگیریها رخ میدهد.
هوش مصنوعی: صدای نالهٔ طبل از دروازهٔ شاه بلند شد و به اندازهٔ دریای پرخروش، احساس هیجان و جنبش در سرزمین پادشاهی به وجود آورد.
هوش مصنوعی: از دنیای بیرون صدای خوش نای به گوش رسید و از شنیدن این صدا، دل انسان به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و به حرکت درآمد.
هوش مصنوعی: جهان زیر پای تو پنهان شده و تمام خاک این زمین به آسمان تبدیل شده است.
هوش مصنوعی: با این رفتار، تاج پادشاهان را بر سر مینشانند و به سپاهیان در دشت فرمان میدهند.
هوش مصنوعی: وقتی خبر آمد که رومیها سپاهی بزرگ را جمع کردهاند، او نیز سپاهی فراهم کرد و به کارهای لازم فکر کرد.
هوش مصنوعی: در لحظهای که دو لشکر به نبرد ایستاده بودند، احساس میشد که تماشای آنها به اندازهای بلند و عظیم است که انگار در حال صعود به آسمان هستند.
هوش مصنوعی: از بیابان صدای نالهای به گوش میرسد که گویی صدای کوس را بر زمین میکوبد.
هوش مصنوعی: از صدای دلانگیز تو و صدای شیپور، گویی در روز قیامت صدا به پا میشود.
هوش مصنوعی: در صبح زود، پرچم شاه قیصر از میان جمعیت سربازان درخشان و زیبا برفراز شد.
هوش مصنوعی: از تصویر خود، تمامی سر نیزهها مانند پرتوهای خورشید درخشیدهاند.
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف تأثیرات شدید و هیجانانگیز یک تجربه یا حادثه اشاره دارد که بر احساسات و ادراک فرد تاثیر گذاشته است. فرد تحت تأثیر صدای قوی و حرکات ناگهانی قرار گرفته و این باعث شده است که مغز و چشمش در حالت خیره و متعجب باقی بماند. به عبارت دیگر، او از شدت هیجان و شگفتی دچار انجماد حسی شده است.
هوش مصنوعی: در نمازی دیگر، خورشید که مظهر پادشاهان است، به دشت سپاهان فرود آمد.
هوش مصنوعی: خورشید به زیبایی از پشت پردهای بیرون میآید و نورش را در اطراف پخش میکند، همچنان که جنگی در کنار آن قرار دارد.
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید به سمت غرب غروب کرد، آسمان همچون عروسی که خود را آراسته باشد، زیباییهای خودش را به نمایش گذاشت.
هوش مصنوعی: دنیا تحت سایه خیمهای پنهان شده و همچنان که آسمان به خیمه کردار تبدیل شده است.
هوش مصنوعی: شب تاریک در دل این فضای زیبا و پردرخت، ظاهری سیاه وجود دارد که مانند گوی زرینی از نور ماه درخشش دارد.
هوش مصنوعی: آیا جز این است که بر تخت بازی شطرنج، پروین (یک ستاره) به دور مهرههای زرین بچرخد و آنها را جابجا کند؟
هوش مصنوعی: در شب تاریک، نور خورشید به تدریج و کمکم بر راه میتابد و محیط را روشن میکند.
هوش مصنوعی: در این بیت، به منظرهای اشاره شده که در آن، نور غروب همچون لباسی از رنگ خونین بر افق کشیده شده است. این تصویر نشاندهندهی زیبایی و همچنین حس غم یا معصومیتی است که در آن زمان خاص تجربه میشود. تصویر فردی بر روی این صحنه به وضوح احساسات عمیق را تداعی میکند.
هوش مصنوعی: در آسمان، شب مانند یک جدول گسترده است و به نظر میرسد که اقلیدس در حال حل مسائلی پیچیده بر روی آن نشسته است.
هوش مصنوعی: آبی که از طلا ساخته شده، مانند پارچهی نرم و ارزان است که با رنگ آبی تیره تزئین شده.
هوش مصنوعی: آن شب همه در دشت بیدار بودند و آرام و قرار نداشتند تا اینکه چتر آسمان برگردد و ستارهها پنهان شوند.
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید از دم کژدم طلوع کرد، صدای بلند و غیر معمولی از عالم بلند شد.
هوش مصنوعی: زمانی که جهان مانند دریای ناآرامی شد، دو نیروی متخاصم از خواب خویش بیدار شدند و آماده رویارویی شدند.
هوش مصنوعی: دلیران از هر سو صف کشیدند و هر یک به شجاعت در برابر دیگری ایستادند.
هوش مصنوعی: صدای نای مانند بانگ صور (شیپور) فرشته سرافیل در آسمان پیچید و از پشت کوه بزرگ مانند صورت فیل به گوش رسید.
هوش مصنوعی: سوارانی با دلی سخت و قوی که مانند کوه ها ایستادهاند، تمام وجودشان در آهن و سختی محصور شده است.
هوش مصنوعی: دوباره از سر تا پا مانند یک ماهی در زره غرق شدهام.
هوش مصنوعی: اولین نفر به میدان رفت، پیاده و غرق در زره و سلاح، تا به قله برسد.
هوش مصنوعی: دو نفر به یک راه باز میشوند و در یک لحظه به هم میرسند و در کنار هم قرار میگیرند.
هوش مصنوعی: جهان از دید سوارکاران پنهان شد و آسمان به خاطر بارش باران تاریک گردید.
هوش مصنوعی: از راهی گرد و غباری به وجود آمد که مثل گنبدی از گل و یا مانند گنبد ماه به نظر میرسید.
هوش مصنوعی: در زیر آسمان، نشانههای خورشید و ماه ناپدید شدند و راهنمای آسمانی هم گم شد.
هوش مصنوعی: از تیرهای دشمن، زمین به شدت آسیب دیده و به جای خاک، سرشار از خون مردم شده است؛ به طوری که درختان لاله از این خون به وجود آمدهاند.
هوش مصنوعی: هر کسی که از او یک قطره باران بگیرد، جهان از خون او گل لاله خواهد گرفت.
هوش مصنوعی: آسمان به خاطر تصویر خونینش مانند دریای خون شده و زمین به خاطر تازیانههای اسبان به مانند ستونی محکم و استوار گشته است.
هوش مصنوعی: اگر در این دنیا به طور مداوم در حال تلاشی و حرکت نبودی، حالا مانند یک تاس به سرنوشت و جریانات زندگی دچار میشدی و مانند یک ظرف خاکی پر از خون، دچار سختی و رنج میگشتی.
هوش مصنوعی: خونهایی که در جنگ ریخته شده، مانند سیلی در فواصل دور جریان یافته است و جسد مردان را به گونهای در بر گرفته که مانند خرچنگها درون آب هستند.
هوش مصنوعی: خون مانند جوی از بالای آسمان به زمین سرازیر شد، و همچون دریا که از خون پر شده باشد، به تلاطم درآمد.
هوش مصنوعی: از خونِ کسانی که در جنگ کشته شدهاند، کوهها در یک سوی کشور شکل گرفته و در سوی دیگر، دریا به وجود آمده است.
هوش مصنوعی: از شدت گرما، اسبها بینفسی و بیحالی به سر میبردند و به جای کف، خون بر زمین میریختند.
هوش مصنوعی: وقتی که خون دشمن بر زمین ریخت، قلم تبدیل به ابزاری برای نوشتن و بیان شد، همچنان که سواران با تیغ در دست آماده بودند.
هوش مصنوعی: زاب در خون، رنگی به نام شنگرف به وجود میآید و همه به آن رنگ و خاصیت آراسته میشوند، همانطور که اسبان به زیبایی و شکوهی میرسند.
هوش مصنوعی: در زمانی که قیامت برپا شد و همه چیز به هم ریخت، دیو از ترس آنجا را ترک کرد و نتوانست بماند.
هوش مصنوعی: روز قیامت بود، اما مردم زنده اند و بسیاری همچنان مردهاند، هر سو پراکنده و آشفتهاند.
هوش مصنوعی: از خون دشمن، رودهای خونی در هفت اقلیم جاری شده، همانطور که تاریخ بر روی تقویم نشان میدهد.
هوش مصنوعی: تمام کارهایی که در زمین انجام میشود، ناشی از قلدری و ظلم است و آسمان از دور تنها نظارهگر این وضعیت است.
هوش مصنوعی: وقتی که آتش از آسمان به زمین افتاد، گوهرهای ارزشمند از ظرف آسمان بر زمین ریختند.
هوش مصنوعی: زمانی که در قیروان، خورشید به شدت غرق در آب نمایان شد، چرخ فلک مانند مایعی نقرهای از خود نور و روشنی منتشر کرد.
هوش مصنوعی: گروهی به کمک کسانی شتافتند که جان خود را از دست داده بودند و گروهی دیگر به درمان و تسکین دردهای خستگان پرداختند.
هوش مصنوعی: زمانی که پرهای مرغ صبحگاهی باز میشود، ماه روشن همچون یک دانه ماهی در آسمان معلق میگردد.
هوش مصنوعی: ماه همچون یونس در آب گرفتار شد و خورشید مانند یوسف از چاه بیرون آمد.
هوش مصنوعی: گاهی بر زمین میافتاد و گاهی بر ابرها میرقصید، به طور همزمان سپر به زمین میزد و با دستانی پرتوان به جنگ میرفت.
هوش مصنوعی: مردان بزرگ و برجسته، راهی تازه را انتخاب کردند و در دو جنبه مختلف زندگی، نور و روشنایی را به جهان آوردند.
هوش مصنوعی: خسرو به جلو صف آمد و از خون، پای اسبهایش را پاک کرد.
هوش مصنوعی: او مانند رعد نعرهای کشید که گویی این دنیا به آن دنیا حمله کرده است.
هوش مصنوعی: گاهی سوارکاری بر روی اسب به سرعت در حال حرکت است و از بالا به پایین میرود، و گاهی با تیغ خود به جلو و عقب حمله میکند.
هوش مصنوعی: تو گفتی در آنجا ابر سیاهی بود که خون میریخت و شمشیر به آن ابر میزد.
هوش مصنوعی: مرگ با قدرت و سرعتی که دارد، همچون قضا و سرنوشت میتواند سرنوشت انسانها را رقم بزند، درست مانند این که قلم بر روی کاغذ مینویسد.
هوش مصنوعی: چون تیغ او مانند برق میدرخشید و به سرعت فرود میآمد، با یک ضربه بسیاری از بزرگان را از دم جدا کرد.
هوش مصنوعی: مانند لالهای است که تمام وجودش در خون غرق شده و از کوهی کشتهای بیرون میآید.
هوش مصنوعی: از اردوگاه، نعرهای به سوی ماه بلند میشد که نشان از آغاز و شکرگزاری داشت.
هوش مصنوعی: این دنیا به شدت تحت تأثیر نور خورشید قرار دارد، به گونهای که مانند آتش میباشد و هر شمشیری که در دست گرفته شده، حرارت و شدت آن را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: زمین پر از گل شد، اما سرفرازان درنگ کردند و بر سر جای خود باقی ماندند. اسبان تندرو هم در حالت آمادهباش قرار دارند.
هوش مصنوعی: زمین به قدری پر از خون میشد که حتی ماهیها هم در آن احساس آشنایی میکردند.
هوش مصنوعی: در نهایت، بر فرمانروای سپاه از سرزمین سپاهان، شکست به وجود آمد و این پیروزی از منبع قدرت خورشید، شاهان را تحت تأثیر قرار داد.
هوش مصنوعی: وقتی که این ظرف طلایی پر از مایعات به هم بریزد، مانند تختهای است که نقره در آن پاشیده شده است.
هوش مصنوعی: ماه که در آسمان شب قد میکشید، از دست شب فرار کرد و در افق نمایان شد، در حالی که آسمان نیلی رنگ به خود گرفته بود.
هوش مصنوعی: جهان به زیبایی و جلالی دست یافته و زمین و آسمان به شکلی دلنشین و هماهنگ در آمدهاند.
هوش مصنوعی: شبی فرا رسید که به اندازهای تاریک بود که حتی از شبهای قبل نیز تیرهتر به نظر میرسید. این تاریکی مثل وضعیت کافران از گورهایشان سرچشمه میگرفت.
هوش مصنوعی: شبی در چادر سیاه، مانند زیر چشمبندی، چشمها خوابیده بود.
هوش مصنوعی: پیشگامان بیخبر در خواب غفلت هستند و در برابر سیلاب ناگافتی که در راه است، عقب ماندهاند.
هوش مصنوعی: استاد قدیمی به زیبایی گفت که خواب مرد، ظلم و ستم بر سلطان است.
هوش مصنوعی: در آن شب تاریک، خسرو بیرون آمد و به دشمن حمله کرد و آنها را به شکست و نابودی کشاند.
هوش مصنوعی: دشمن در حال آمادهسازی نیروی خود برای نبرد است و همه جا خبر از حضور و قدرت دشمن به گوش میرسد.
هوش مصنوعی: ناگهان سپاه از خواب بیدار شد و یکی از آنها به شاه دیدی که در میان لشگر نیست.
هوش مصنوعی: به من گفتند که زمان فرار فرا رسیده، زیرا شب مانند هندویی است که چشمانش تیز و هوشیار است.
هوش مصنوعی: اسپ را بر سر شاه میکوبند و خسرو که تازه به سلطنت رسیده، خانهای ندارد و او را همانند یک میهمان نگه میدارند.
هوش مصنوعی: یک مرد بزرگوار و شجاع در حال نزدیک شدن به پادشاه است، در حالی که از اسب خود پیاده شده و با چهرهای پر از احترام و ادب به او نگاه میکند.
هوش مصنوعی: نمیدانم از چه بگویم، اما در صبح زود، سردار سپاهان به قتل رسید.
هوش مصنوعی: شبی که در زندگی به فراموشی رفته، در آن شب خوبی را با روزهای جوانی خود جشن گرفته است.
هوش مصنوعی: دنیا را چه شده که تو را در خود جای نداده و از تو سیر نشده است، در حالی که افرادی از تو به گرداب مشکلات فرو رفتهاند؟
هوش مصنوعی: اگر به کسی کهنسال و پیر را میپرستی، چرا نوزاد و تازهوارد را هم میبری و به این کار ادامه میدهی؟
هوش مصنوعی: چه مرگ عجیبی است که در هر لحظه، مرگهای بیشماری در حال اتفاق افتادناند.
هوش مصنوعی: اگر مرگ مردم عادی نبود، افسوس که در روزهای زندگی به چه حالتی دچار میشدیم.
هوش مصنوعی: تو مانند شمعی هستی که در این زندان در حال سوختن و فانی شدن است، اما همچنان با لبخند و خوشحالی زندگی میکنی.
هوش مصنوعی: تنها به جسم خود تکیه نکن، زیرا اندوه ها زیادند و گاهی مرگ به شکل جمعی میتواند برای جسم راحتتر باشد.
هوش مصنوعی: اگر کسی بمیرد و تو از پیش از آن آگاه باشی و به مرگ خود فکر کنی، این نشاندهندهی توجه و درک تو از زندگی و مرگ است.
هوش مصنوعی: چرا بر کسانی که فوت شدهاند زیاد گریه میکنی، در حالی که باید بیشتر بر حال خودت که در این دنیا زار هستی، اشک بریزی.
هوش مصنوعی: اگر در برابر خود مردهای بیفتد، به نشانهی ضعف و ناچیزی خود، باید به حال او و خودت بسیار گریه کنی.
هوش مصنوعی: راهی که در پیش داری درست است، اما بعد از مرگت باید از اینجا رفت و تو باید از این دنیا با خودت یادگاری ببری.
هوش مصنوعی: اگر در دستان و قلب ما انگیزه و ارادهای قوی وجود داشته باشد، از همینجا است که راهی بیانتها و بزرگ شروع میشود.
هوش مصنوعی: تو به اینجا آمدی، اما نمیتوانی به جلو بروی، چون تنها کارهایی که انجام میدهی خوردن و خوابیدن است.
هوش مصنوعی: وقتی از درد و زخمهای زندگی خسته میشوی، چه کاری میتوانی انجام بدهی اگر به گرداب عذاب گرفتار شوی؟
هوش مصنوعی: اگر میتوانی به عنوان یک خار تلخ و ناامید عمل کنی، پس بر هیچ گلبرگی ظلم نکن.
هوش مصنوعی: اگر تو به خاطر یک شمشیر به جنگ نرفتی و آزاری به کسی نرساندی، پس هیچ زخم و آسیبی به تو نخواهد رسید.
هوش مصنوعی: خوزستان به شدت مورد ظلم و ستم قرار گرفت، مانند اینکه سپاهیان قیصر به آن حمله کردند و آسیبهای زیادی به آن وارد کردند.
هوش مصنوعی: زمانی که ستارهها و سیارات در آسمان نمایان شدند و شکوه پادشاهی آسمانی از زیر چادر آسمان چهارم آشکار شد.
هوش مصنوعی: شاه با سپاهیانش به زمین فرود آمد و همانند جمشید، جهانی را روشن کرد مانند خورشید.
هوش مصنوعی: در درون گنجینههای خود، گوهرهای ارزشمندی را پیدا کرد و با کمال سخاوت، دستش را برای بخشش و کمک به دیگران گشود.
هوش مصنوعی: بزرگان را با نامی خوش و پرافتخار زینت داد و همه کارها را به کسانی معتبر و محترم واگذار کرد.
هوش مصنوعی: خسرو همیشه در حال نگرانی و ناراحتی بود، زیرا از هر باغ و گلی که در آنجا وجود داشت، خواسته و آرزوی گل را داشت.
هوش مصنوعی: بسیار تلاش کردم تا خبری از آن معشوق بیابم، اما هیچ گاه نتوانستم. هر بار بیشتر جستجو کردم، اما باز هم بینتیجه بود.
هوش مصنوعی: گفتند که آن ماه در آب غوطهور است، حالا یا آن ماه خودش آگاه است یا این که آب خبر دارد.
هوش مصنوعی: هرگز نمیتوان از گل شاه ناامید شد؛ زیرا عشق به زندگی همیشه امیدی پایدار و جاودانه به همراه دارد.
هوش مصنوعی: دل او همچنان پر از عشق و محبت آن ماه است، و تصویر زیبای چهره او در ذهنش جاودان مانده است.
هوش مصنوعی: بسیار اشک ریخت و چون دیوانهای شد از خجالت مردم، در خانهای پنهان شد.
هوش مصنوعی: بلبل زبانش را باز کرد و گفت: ای گل، ما در خون و غم تو گرفتار شدهایم.
هوش مصنوعی: همانند موری که از خانهاش خارج میشود، من نیز از دنیای خود بیرون آمدهام و مانند مویی در این جهان رها شدهام.
هوش مصنوعی: تو دوست منی، و از تو کمک و حمایت میگیرم؛ اما در عین حال، در وضعیت خودم احساس ضعف و نازنینی میکنم.
هوش مصنوعی: کجا رفتهای که حال من اینگونه شده است که جانم مانند دریای آتش در آتش میسوزد؟
هوش مصنوعی: از چشمانم اشک و خون جاری شد و تو از کنارم رفتی. آنجا که تو رفتی، من را در غم و اندوهی عمیق گذاشتی.
هوش مصنوعی: زخمی به جان من وارد شده که خون از بدنت بیرون میریزد.
هوش مصنوعی: به خاطر بیخوابی، حال من به قدری خراب شده که حتی دشمن هم برای من悲حال میکند.
هوش مصنوعی: هر شب به خاطر تو دلم پر از غم میشود و نمیدانم چگونه میتوانم به چشمانم آرامش بدهم.
هوش مصنوعی: هر چیزی را که در دل داشتم و پنهان کرده بودم، با خون بر چهرهام نوشتم.
هوش مصنوعی: بیایید یک نگاه به من بینداز و از چهرهام این همه اسرار را بشناسید.
هوش مصنوعی: وقتی عشق و احساس درونش به اوج رسید، به سوی کسی که زندگیاش را روشن میکند، روی آورد.
هوش مصنوعی: مثل یک دیوانه در آن ایوان قدم میزند و در هر خانهای که میبیند، دچار سرگشتگی میشود.
هوش مصنوعی: در داخل یک خانه، تخت طلایی را دید که بر روی آن فردی در حالتی پریشان و بدون دست و سر قرار داشت.
هوش مصنوعی: بدنی مانند شوشهٔ طلا که در شرایط سخت و به دور از خانواده و عزیزان، به حالت درد و اندوه باقی مانده است.
هوش مصنوعی: او از ناتوانی و خستگی به جایی رسیده که رنگ رخسارش مانند گل زعفران زیبا و شاداب شده است.
هوش مصنوعی: زمانی که شاه از چهرهٔ او بهرهمند شد، روشنایی و زیبایی او مانند ماهی درخشان بود.
هوش مصنوعی: دل خسرو به خاطر دردهایی که دارد، به شدت میسوزد و از این درد، حالتی همچون زر (طلا) که از گرما ذوب میشود پیدا کرده است.
هوش مصنوعی: رنجور به ماه میگوید، تو چگونهای که همچنان در حال افول هستی مانند آسمان.
هوش مصنوعی: چرا اینگونه ضعیف و رنجورم، جز این که درد جدایی مرا آزار میدهد؟
هوش مصنوعی: آیا ممکن است انسانی در عشق گیر بیفتد که نتواند توضیحی برای آن با کلمات بدهد؟
هوش مصنوعی: او را که روشنیبخش جهان است، به خوبی شناختم، گویی که او روحی از خدا دارد.
هوش مصنوعی: او چشمش را گشود و با نگاهش به خسرو نگریست، و از چشمانش اشکهای خونین سرازیر شد.
هوش مصنوعی: چنان دلی بر چشمانش سایه افکند که نتوانست چهرهٔ شاه را ببیند.
هوش مصنوعی: او چشمانش را به خاطر خونریزی بسته و این خون، مسیرهایی را در آسمان مسدود کرده است.
هوش مصنوعی: خسرو به خاطر او بسیار گریست و چشمانش چون نرگس، بسترش را پر از اشک کرد.
هوش مصنوعی: در میان اشک و اندوه، او بیشتر غرق احساسات شد و به زمین افتاد و از او بیشتر سردرگم و بیتاب شد.
هوش مصنوعی: زمانی که جهانافروز (آفریننده زیبایی و روشنایی) به درون خود نگریست، اشکهایی از چشمانش فرو ریخت.
هوش مصنوعی: چهرهاش مانند ماهی درخشان بود و وقتی خطی که داشت را میدید، زیباییاش را در سراسر جهان میپنداشت.
هوش مصنوعی: خطی مثل زمرد که دور ماه حلقههای بسیاری از زلف سیاه را میپوشاند.
هوش مصنوعی: وقتی اسب زیبای او دید، دلش از شگفتی ایستاد، چرا که آن چهره مانند چهرهٔ یک پادشاه در میان بیگانگان بود.
هوش مصنوعی: در آن لحظه، او به هیچکس فکر نمیکرد و نه به جلو نگاه میکرد و نه به عقب.
هوش مصنوعی: کسی که به دوری محبوبش مبتلا شده و در غم فراق او رنج بسیار کشیده است.
هوش مصنوعی: کسی که در عشق ورزی و محبت به دیگران سلامت و خوشی را میبیند، هرگز به تیر و زخم انتقادات و سرزنشها فکر نمیکند.
هوش مصنوعی: از شدت بیتابی، آرامش دلش از بین رفت و توانست آرامش را با موهای خوشبو و سیاهش به دست آورد.
هوش مصنوعی: وقتی که او زلف محبوبش را در دستانش میدید، احساس میکرد که تمام مردم جهان در حال مستی و خوشحالی هستند.
هوش مصنوعی: او صورت خود را به طرف او برگرداند و در یک لحظه نه عقلش باقی ماند و نه روحش آرام.
هوش مصنوعی: او آنقدر به معشوق خود علاقهمند است که عشقش به او باعث میشود که جانش را نیز به او پیوند دهد و از شوق او جانش به شدت آتش میگیرد.
هوش مصنوعی: وقتی آن دلربا دمی بیخود شد، بخسرو به او گفت: ای شمعی که دنیا را میسوزانی.
هوش مصنوعی: من در جوی آب خونی غوطهورم و تو در جوی بیمن، آب بیمعنی و بدون زندگی داری.
هوش مصنوعی: من را از این درد کی رها خواهی کرد و کی به خواستهی خود خواهی رساند؟
هوش مصنوعی: ببین چگونه وقتی به من نزدیک شدی و قلبم را تسخیر کردی، چه درد و رنجی بر جانم گذاشتی.
هوش مصنوعی: به خاطر زحماتی که کشیدم، روزگارم به سختی گذشته و تو باعث شدی که زندگیام به شدت دچار مشکلات شود.
هوش مصنوعی: من دلی پر از درد و چشمی پر از اشک دارم که به خاطر وفاداریات به سر میبرم.
هوش مصنوعی: فردی هوشیار و زیرک است که با وجود اینکه در دنیای بیرون هیچ چیز نمیبیند، اما بویی از صلح و آرامش را احساس میکند که به او رنگ و روح تازهای میدهد.
هوش مصنوعی: وقتی که کوزهای بر روی سر پای درختی در گل قرار دارد، مانند کاسهای که گرما و سوزش را به خود جذب کرده، به نتیجهای میرسد.
هوش مصنوعی: با چندین بار آمدن و نشستن نزد تو، تو دل مرا ربودی و در عمق وجودم جا گرفتی.
هوش مصنوعی: به خودت زحمت نده و بر من آزار نرسان، چرا که از درد و رنجی که در دل دارم، ممکن است عواقب ناخوشایندی برایت به دنبال داشته باشد.
هوش مصنوعی: ای طبیب! تو که مخصوص درمان من هستی، حالا بیا و درد من را برطرف کن و جانم را شفا بده.
هوش مصنوعی: هر زمانی که به پزشکم فکر میکنم، او به سمت من نگاه نمیکند و از من فاصله میگیرد.
هوش مصنوعی: چشمانم بدون آن ماه زیبا تیره و غمگین است. چطور می توانستند تیره شوند، در حالی که مانند ستاره ها درخشان بودند؟
هوش مصنوعی: وقتی آن معشوقه زیبا و دلربا چشمش را از من گرفت، دیگر ستارههای آسمان نیز از دیدگانم ناپدید شدند.
هوش مصنوعی: من مانند شمعی هستم که از گرما و آتش خود گدازه میشوم، اما این دل خسته و دلتنگ، هیچ چیزی جز این شیرینی را از من نمیگیرد.
هوش مصنوعی: من آنقدر در عشق او غرق شدهام و مشغول استفاده از جانم برای او هستم که دیگر هیچ نگرانی از خودم ندارم.
هوش مصنوعی: اگر محبوبم مرا درمان نکند، انگار که از عشق او کشته شدهام و در حال زاری هستم.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که هر داستان یا رویدادی که رخ میدهد، انتظار واکنشی از سوی خسرو (یک شخصیت مهم) وجود دارد. به عبارتی، اگر اتفاقی بیفتد، از خسرو انتظار میرود که به آن پاسخ دهد یا واکنشی نشان دهد.
هوش مصنوعی: پادشاه اول به درخت سرو سمن گفت: ای درخت زیبا، بوی مرا ببر و به گلرخ خبر بده.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که آیا کسی خبر دارد که آیا در این مکان (ایوان) کسی وجود دارد یا نه، و آیا اینجا مکان ناشناختهای است یا نه.
هوش مصنوعی: آن دختر زیبا بسیار قسم خورد که گلی شده و در آب افتاده است.
هوش مصنوعی: هیچکس در دنیا از او خبر ندارد، و من دیگر نمیتوانم اطلاعات بیشتری دربارهاش به دست آورم.
هوش مصنوعی: وقتی خسرو این خبر را شنید، متوجه شد که هر آنچه آن ماه میگوید، درست است.
هوش مصنوعی: او در مسیر دیگری در آتش افتاد و دلش در اندوه آن معشوق زیبا به تپش درآمد.
هوش مصنوعی: در مسیر زندگیام به مشکلات و مانعهای زیادی برخوردم و از خوشبختی و زیباییهای زندگی فاصله گرفتم.
هوش مصنوعی: گفتم که اگر چهرهی زیبا و دلنشین را ببینم، حس زیبایی را در دلم احساس میکنم مانند زمانیکه گل را در اصفهان میبینم.
هوش مصنوعی: در روزی به خوشی و شادمانی دست یافتم که آن شب به یاد وصال معشوق، دلم شاد و سرشار از خوشبختی شد.
هوش مصنوعی: وقتی چهرهام چون گل درخشان شود، حقیقت مشخص میشود و کار من رونق میگیرد.
هوش مصنوعی: از همان ابتدا حال و روزی خوش داشتم، اما در پایان، زندگی برایم خسته کننده و ملالآور شده است.
هوش مصنوعی: میگوید تا زمانی که زندگی برایم تمام نشده، از گل سخن میگویم و نشانهای از آن را جستجو میکنم.
هوش مصنوعی: اگر یک لحظه ز زندگی بگذری، دیگر نمیتوانی به زندگی بیجان برگردی.
هوش مصنوعی: وقتی چیزی در دل جای میگیرد، از دل بیرون نمیآید؛ هر چقدر هم که تلاش کنم بگویم، از دل نمیتواند جدا شود.
هوش مصنوعی: زمانی که لبان او را دیدم که از لب گور باز میشوند، تصمیم نمیگیرم که از او دور شوم و به دنبال او میروم، حتی اگر پیاش مانند یک مور باشد.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد دل من به نوعی شهادت میدهد که حال آن معشوق به سامان نیست و دچار مشکل و ناامیدی است.
هوش مصنوعی: من در جستجوی نشانهای هستم که نشان دهد وجود یک نفر ارزش بیشتری از زندگی در این دنیا دارد.
هوش مصنوعی: اگر به دست کسی زود زود خوشی و سعادت برسد، فقط هرمز خواهد بود؛ زیرا جز او هیچکس نمیتواند چنین کند.
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده است که من هرگز آرام نخواهم شد، زمانی که در دنیای پر از بینشان و سردرگمی به دنبال نشانهای از حقیقت باشم.
هوش مصنوعی: وقتی جانم مانند درّ (مروارید) در دریا پنهان شد، چشمانم به مانند دریا، مروارید میبارند.
هوش مصنوعی: امروز به این فکر هستم که زندگیام را از چالشها و مشکلات پر از دریا بگذرانم و به آرامش برسم.
هوش مصنوعی: چشم هرمز مانند دریایی از گل و زیبایی است و هرگز نمیتواند به چیزی غیر از دریا نگاه کند.
هوش مصنوعی: وقتی یارم در دریا غرق است، من هم باید خودم را به مانند دریا درگیر و مشغول نگهدارم.
هوش مصنوعی: برای دستیابی به او باید دوباره به دریا برگردی، اما نباید احساسات و دلت را از دریا جدا کنی.
هوش مصنوعی: من با تمام وجودم در غم ماهیای از دریا سوختهام و از دل دریا، نالهای سر میزنم برای او.
هوش مصنوعی: اگر دریا را با درّی زینت بخشم، حتی اگر آن درّ در سنگی نهان شود، باز هم آن را نمایان خواهم کرد.
هوش مصنوعی: من اکنون با یک نگاه به دریا، گوهر گرانبهایم را دوباره به دست میآورم.
هوش مصنوعی: اکنون میخواهم به سمت دریا بروم و از زندگی در کنار هامون و دشتها فاصله بگیرم.
هوش مصنوعی: میخواهم مانند گلی از این دریا به دنبال محبوبی بروم و یا خودم هم مانند گل درگیر محبت شوم.
هوش مصنوعی: هرکسی را که بگویم، دل من از این بار سنگین که بر دوشم افتاده، آزاد شده است.
هوش مصنوعی: ای گل، کجایی که از دیدم دوری و در جانم هنوز باقی هستی؟
هوش مصنوعی: به جمعی که در هفت پرده در انتظارند، بپیوند و از ویژگیهای انسانی و تفاوتهای میان آنان بهرهمند شو.
هوش مصنوعی: هر کسی که بیخبر از من صحبت میکند، نمیتواند درستی سخن خود را ثابت کند؛ چرا که حقیقت مانند آفتاب است که نمیتواند در آب پنهان بماند.
هوش مصنوعی: در آن لحظه که آفتاب در آب ناپدید شد، من نیز غرق در اندوهم که او تنها مردی است که چشمانم را پر از اشک کرده است.
هوش مصنوعی: جهان برای من به خاطر اینکه محبوبم را از دست دادهام، تاریک و ناامیدکننده شده است.
هوش مصنوعی: وقتی آن روشنایی بخش جهان، شیدا و دلتنگ میشود، همه دشتها از اشک او تبدیل به دریا میشود.
هوش مصنوعی: بخسرو به دوستانش میگوید که ای یار قدیمم، حالا که داری میبینی کنار من دریا آرام و ساکت شده، چقدر چیزها تغییر کرده است.
هوش مصنوعی: اگر بتوانم راز دلم را کشف کنم، آنگاه جهان را از درد و رنج خود پر میکنم.
هوش مصنوعی: در این دریای بیپایان، مرا تنها نگذار و دلم را در این غم و اندوه رها نکن.
هوش مصنوعی: تو در نگاه من هم شباهنگ و هم روشنایی هستی و من در هر جایی، چه در دشت و چه در دریا، با تو هستم و به تو وابستهام.
هوش مصنوعی: به هر جا که میخواهی برو، اما از خدا دور نشو و از خودت فاصله نگیر.
هوش مصنوعی: از ناله من بترس که به سوزی همچون آتش است، مرا از لذتی که خوشایند نیست نجات بده.
هوش مصنوعی: این کار برای تو آسان است، ولی برای من به این معنی که تو را میخواهم، پس مرا بپذیر.
هوش مصنوعی: من به دیدار تو راضی شدم، تو خود میدانی که چقدر از تو اندوختهام و این حالت چقدر برایم گران است.
هوش مصنوعی: اگر از من جدا شوی، آنقدر ناراحت میشوم که همه چیز را از دست میدهم و به شدت دچار درد و رنج میشوم.
هوش مصنوعی: من در شوق عشق و جوانی تماشایت سوزانم، اگر صدایم را بشنوی یا اگر مرا طرد کنی.
هوش مصنوعی: اگر بگویی برای تو به سوی جاده میآیم، من در میان خاک، خون خود را برای تو میریزم.
هوش مصنوعی: اگر با عشق به من آسیب برسانی، چه برمیخیزد از خونم و چه معنایی به خود میگیرد؟
هوش مصنوعی: لطفاً توجهت را جلب کن و رقبتم را آزاد بگذار، یا اینکه به من کمک کن و در کارهایم یاریام کن.
هوش مصنوعی: رنگ من را نبر و نگو که بارها دل شکستهام؛ اگر بوی وصال تو را میکردم، هیچگاه از این حال و روز نمیافتادم.
هوش مصنوعی: من نمیدانم چه شد، اما اگرچه غیرتم بسیار آسیب دید، باز هم به سمتی که به چادر وصالت برسم، دست دراز کردم.
هوش مصنوعی: وقتی که شدت سوز و اشک آن ماه از حد فراتر رفت، او در دیدار خود به میزبان شاه تبدیل شد.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که شخصی با کسی زمان زیادی را سپری کرده، اما از طرفی هیچ کار مهم یا تأثیرگذاری انجام نداده است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.