زفت گردد پا کشد در سایه‌ای

کاهلی سیری غری خودرایه‌ای

در تجارت نیستش سرمایه‌ای

پس چه شخص زشت او چه سایه‌ای

نه مرورا راست مال و پایه‌ای

نه پذیرای قبول مایه‌ای

یکی شخص از این جمله در سایه‌ای

به گردن بر از خلد پیرایه‌ای

دریغ آیدم با چنین مایه‌ای

که بینم تو را در چنین پایه‌ای

و گر تنگدستی تنک مایه‌ای

سعادت بلندش کند پایه‌ای

گرم بر سر افتد ز تو سایه‌ای

سپهرم بود کهترین پایه‌ای

از تو بر عالم فتاده سایه‌ای

خوبرویان را شده سرمایه‌ای

ز چترش سپهر برین سایه ای

ز قدرش فلک کمترین پایه ای

بود پنجمین طالب پایه ای

که در خورد آن نبودش مایه ای

تو را تا نباشد گرانمایه ای

به از خامشی، نیست پیرایه ای

نی فزاید بعد از آنت مایه ای

نی فزون گردد تورا پیرایه ای

بزم او ادنی ورا همسایه ای

قاب قوسینش فروتر مایه ای

ور بریزی تخم را در سایه ای

نی از آن سودی بری نه مایه ای

گر نیفکندی به من او سایه ای

غیر تاریکی نبودم پایه ای

زمهرم بیفکن به سر سایه ای

که بندم بدین نامه پیرایه ای

نپرورده جز مادرش دایه ای

نیفتاد بر خاک از او سایه ای

لیک شدیم از پی پیرایه‌ای

هریک مقهور کف دایه‌ای

هر که اندر خانه دارد مایه ای

همچو یاسی دارد، او همسایه ای