گنجور

 
جامی

ای به یادت تازه جان عاشقان

زآب لطفت تر زبان عاشقان

از تو بر عالم فتاده سایه‌ای

خوبرویان را شده سرمایه‌ای

عاشقان افتاده آن سایه‌اند

مانده در سودا از آن سرمایه‌اند

تا ز لیلی سر حسنت سر نزد

عشق او آتش به مجنون در نزد

تا لب شیرین نکردی چون شکر

آن دو عاشق را نشد پرخون جگر

تا نشد عذرا ز تو سیمین‌عذار

دیده وامق نشد سیماب‌بار

گفت‌وگوی حسن و عشق از توست و بس

عاشق و معشوق نبود جز تو کس

ای به پیشت حسن خوبان پرده‌ای

تو به پرده روی پنهان کرده‌ای

پرده را از حسن خود پروردگی

می دهی زان دل برد چون پردگی

بس که روی خوب تو با پرده ساخت

پرده را از روی تو نتوان شناخت

تا به کی در پرده باشی عشوه‌ساز

عالمی با نقش پرده عشق‌باز

وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش

خالی از پرده نمایی روی خویش

در تماشای خودم بیخود کنی

فارغ از تمییز نیک و بد کنی

عاشقی باشم به تو افروخته

دیده را از دیگران بردوخته

ای در اطوار حقایق سیر تو

نیست در کار خلایق غیر تو

گرچه باشم ناظر از هر منظری

جز تو در عالم نبینم دیگری

جلوه‌گر در صورت عالم تویی

خرده دان در کسوت آدم تویی

از حریم تو دویی را بار نیست

گفت‌و‌گوی اندک و بسیار نیست

از دویی خواهم که یکتایم کنی

در مقامات یکی جایم کنی

تا چو آن کرد رهیده از دویی

این منم گویم خدایا یا تویی

گر منم این علم و قدرت از کجاست

ور تویی این عجز و سستی از که خاست