نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۲۵ - رهانیدن مجنون آهوان را
با هر دمنی از آن ولایت
میکرد ز بخت بد شکایت
نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۲۵ - رهانیدن مجنون آهوان را
در سایهٔ جفت باد جایت
وز دام گشاده باد پایت
نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۲۸ - دادن پدر لیلی را به ابنسلام
لیلی ز پدر بدین حکایت
رنجید چنانکه بینهایت
نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۳۴ - نیایش کردن مجنون به درگاه خدای تعالی
ای منشی نامهٔ عنایت
بر فتح و ظفر ترا ولایت
نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۴۲ - آشنا شدن سلام بغدادی با مجنون
زین پس من و خاک بوس پایت
گردن نکشم ز حکم و رایت
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴
ای آفتاب سرکش یک ذره خاک پایت
آب حیات رشحی از جام جانفزایت
هم خواجه تاش گردون دل بر وفا غلامت
هم پادشاه گیتی جان بر میان گدایت
هم چرخ خرقهپوشی در خانقاه عشقت
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵
ای پرتو وجودت در عقل بی نهایت
هستی کاملت را نه ابتدا نه غایت
هستی هر دو عالم در هستی تو گمشد
ای هستی تو کامل باری زهی ولایت
ای صد هزار تشنه، لبخشک و جان پرآتش
[...]
عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۲
ای جان و دلم به جان و دل مولایت
از جای شدم ز عشق یک یک جایت
تو شمعِ منی و منْت پروانه شدم
جز سوخته سر میننهم بر پایت
عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » در فضیلت صدیق رضی الله عنه
چو جانش بود مشغول اندر آیة
ازو هجده حدیث آمد روایة
عطار » الهی نامه » بخش دوم » (۱۰) حکایت ابوالفضل حسن و کلمات او در وقت نزع
چو جائی تشنگی باشد بغایت
کشد در خویشتن آبی نهایت
عطار » الهی نامه » بخش سوم » (۵) حکایت یعقوب و یوسف علیهما السلام
ترا حجّت درین کُنه ولایت
تمامست ای پسر این یک حکایت
عطار » الهی نامه » بخش سوم » (۷) حکایت جوان گناه کار و ملایکۀ عذاب که برو موکّلند
ولی اوّل نبی را در هدایت
نماید آفتابی در عنایت
عطار » الهی نامه » بخش سوم » (۹) سؤال کردن آن درویش از مجنون که سال عمر تو چندست
چو دریابد وجود بینهایت
دو عالم را عدم ماند ولایت
عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱۷) حکایت شیخ ابوسعید رحمةالله علیه
خموشش یافتم دایم بغایت
فرو رفته به بحری بینهایت
عطار » الهی نامه » بخش هشتم » (۱) حکایت بچّۀ ابلیس با آدم و حوّا علیه السلام
حکیم ترمذی کرد این حکایت
ز حال آدم و حوا روایت
عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۷) حکایت شیخ بایزید و آن قلّاش که او را حدّ میزدند
چنان میزد کسی حدّش بغایت
که خون میریخت بیحدّ و نهایت