گنجور

 
نظامی

رخشنده شبی چو روز روشن

رو تازه فلک چو سبز گلشن

از مرسله‌های زر حمایل

زرین شده چرخ را شمایل

سیاره به دست بند خوبی

بر نطع افق به پایکوبی

بر دیو شهاب حربه رانده

لاحول ولا ز دور خوانده

از نافهٔ شب هوا معنبر

وز گوهر مه زمین منور

زان گوهر و نافه چرخ شش‌طاق

پر زیور و عطر کرده آفاق

انجم صفت‌ِ دگر گرفته

زیبندگی‌یی ز سر گرفته

صد گونه ستارهٔ شب آهنگ

بنموده سپهر در یک اورنگ

کرده فلک از فلک سواری

رویین دز قطب را حصاری

فرقد به یزک جنیبه رانده

کشتی به جناح شط رسانده

پروین ز حریر زرد و ازرق

بر سنجق زر کشیده بیرق

مه گرد پرند زر کشیده

پیرایه‌ای از قصب تنیده

گفتی ز کمان گروههٔ شاه

یک مهره فتاد بر سر ماه

یا شکل عطارد از کمانش

تیری است که زد بر آسمانش

زهره که ستام زین او بود

خوش‌خو چو خوی جبین او بود

خورشید چو تیغ او جهانسوز

پوشیده به شب برهنه در روز

مریخ به کینه گرم تعجیل

تا چشم عدو‌ش را کشد میل

برجیس به مهر او نگین داشت

که‌اقبال جهان در آستین داشت

کیوان مسنی علاقه آویز

تا آهن تیغ او کند تیز

شاهی که چنین بود جلالش

آفاق مباد بی‌جمالش

در خدمت این خدیو نامی

ما اعظم شانک، ای نظامی!

از شکل بروج و از منازل

افتاده سپهر در زلازل

عکس حمل از هلال خنده

بر جیب فلک زهی فکنده

گاو فلکی چو گاو دریا

گوهر به گلو دُر از ثریا

جوزا کمر دو رویه بسته

بر تخت دو پیکری نشسته

هقعه چو کواعب قصب پوش

با هنعه نشسته گوش در گوش

خرچنگ به چنگل ذراعی

انداخته ناخن سباعی

نثره به نثار گوهر افشان

طرفه طرفی دگر زرافشان

جبهه ز فروغ جبهت خویش

افروخته صد چراغ در پیش

قلب‌الاسد از اسد فروزان

چون آتش عود عود سوزان

عذرا رخ سنبله در آن طرف

بی‌صرفه نکرد دانه‌ای صرف

انگیخته غفر چون کریمان

سه قرصه به کاسهٔ یتیمان

میزان چو زبان مرد دانا

بگشاده زبانه با زبانا

عوا ز سماک هیچ شمشیر

تازی سگ خویش رانده بر شیر

اکلیل به قلب تاج داده

عقرب به کمان خراج داده

با صادر و وارد نعایم

بلده دو سه دست کرده قایم

جدی سر خود چو بز بریده

که‌افسانهٔ سربزی شنیده

ذابح ز خطر دهان گرفته

سعد اخبیه را عنان گرفته

بلع ارنه دعای بلعمی بود

در صبح چرا دو دست بنمود‌؟

دلو از کله‌های آفتابی

خاموش لب از دهن پر آبی

بنوشته دو بیت زیرش از زر

کاین هست مقدم آن مؤخر

خاتون رشا ز ناقه‌داری

با بطن‌الحوت در عماری

بر شه‌ره‌ِ منزل کواکب

اجرام بروج گشته راکب

بسته به سه پایهٔ هوایی

بطن‌الحمل از چهار پایی

عیوق به دست زورمندی

برده ز هم افسران بلندی

وان کوکب دیگ‌پایه کردار

در دیگ فلک فشانده افزار

نسرین پرنده پر گشاده

طایر شده واقع ایستاده

شعری به سیاقت یمانی

بی‌شعر به آستین فشانی

مبسوطه به یک چراغ زنده

مقبوضه دو چشم زاغ کنده

سیاف مجره رنگ شمشیر

انداخته بر قلادهٔ شیر

چون فرد روان ستارهٔ فرد

بر فرق جنوب جلوه می‌کرد

بنشسته سریر بر توابع

ثالث چه عجب به زیر رابع

توقیع سماک‌ها مسلسل

گه رامح بوده گاه اعزل

می‌کرد سها ز هم‌نشینان

نقادی چشم تیزبینان

تابان دم گرگ در سحرگاه

چون یوسف چاهی از بن چاه

پیرامن آن فلک‌نورد‌ان

پرگار بنات نعش گردان

قاری بر‌ِ نعش در سواری

کی دور بوَد ز نعشْ قاری‌؟

مجنون ز سر نظاره سازی

می‌کرد به چرخ حقه‌بازی

بر زهره نظر گماشت اول

گفت ای به تو بخت را معوّل

ای زهرهٔ روشن شب‌افروز

ای طالع دولت از تو پیروز

ای مشعلهٔ نشاط جویان

صاحب‌رصد‌ِ سرود‌گو‌یان

ای در کف تو کلید هر کام

در جرعهٔ تو رحیق هر جام

ای مهر نگین تاجدار‌ی

خاتون‌ِ سرای کامگاری

ای طیبتی لطیف رایان

خُلق تو عبیر عطر سایان

لطفی کن از آن لطف که داری

بگشای در امیدواری

زان یار که او دوای جان است

بویی برسان که وقت آن است

چون مشتری از افق برآمد

با او ز در دگر درآمد

که‌ای مشتری‌، ای ستارهٔ سعد

ای در همه وعده صادق‌الوعد

ای در نظر تو جانفزا‌یی

در سکهٔ تو جهان گشایی

ای منشی نامهٔ عنایت

بر فتح و ظفر ترا ولایت

ای راست به تو قرار عالم

قایم به صلاح کار عالم

ای بخت مرا بلندی از تو

دل را همه زورمندی از تو

در من به وفا نظاره‌ای کن

ور چاره‌ات هست چاره‌ای کن

چون دید که آن بخار خیزان

هستند ز اوج خود گریزان

دانست کزان خیال بازی

کارش نرسد به چاره سازی

نالید در آن که چاره ساز است

از جمله وجود بی‌نیاز است

گفت ای در تو پناهگاهم

در جز تو کسی چرا پناهم

ای زهره و مشتری غلامت

سر نامهٔ نام جمله نامت

ای علم تو بیش از آنکه دانند

و احسان تو بیش از آنکه خوانند

ای بند‌گشا‌ی جمله مقصود

دارای وجود و داور جود

ای کار برآور بلندان

نیکو کن‌ِ کار مستمندان

ای ما همه بندگان در بند

کس را نه به جز تو کس خداوند

ای هفت فلک فکندهٔ تو

ای هر که به جز تو بندهٔ تو

ای شش جهت از بلند و پستی

مملوک ترا به زیر‌دستی

ای گر بصری به تو رسیده

بی دیده شده چو در تو دیده

ای هر که سگ تو‌، گوهر‌ش پاک

وای هر که نه با تو‌، بر سرش خاک

ای خاک من از تو آب گشته

بنگر به من خراب گشته

مگذار که عاجز‌ی غریبم

از رحمت خویش بی‌نصیبم

آن کن ز عنایت خدایی

کاید شب من به روشنایی

روزم به وفا خجسته گردد

بختم ز بهانه رسته گردد

چون یک به یک این سخن فرو گفت

در گفتن این سخن فرو خفت

در خواب چنان نمود بختش

کز خاک بر اوج شد درختش

مرغی بپریدی از سر شاخ

رفتی برِ او به طبعِ گستاخ

گوهر ز دهن فرو فشاندی

بر تارک تاج او نشاندی

بیننده ز خواب چون درآمد

صبح از افق فلک برآمد

چون صبح ز روی تازه‌رویی

می‌کرد نشاط مهرجویی

زان خواب مزاج بر گرفته

زان مرغ چو مرغ پر گرفته

در عشق که وصل تنگ یاب است

شادی به خیال‌، یا به خواب است