گنجور

 
عطار

پدر گفتش تو زنهار این میندیش

که برگیرم خیال شهوة از پیش

ولی چون تو ز عالم این گزیدی

هم این گفتی و هم این را شنیدی

بدان مانست کز صد عالم اسرار

نهٔ تو جز ز یک شهوة خبردار

منت زان این سخن گفتم بخلوت

که تا بیرون نهی گامی ز شهوت

چو با عیسی توان هم راز بودن

که خواهد با خری انباز بودن

چرا با خر شریک آئی به شهوت

چو با عیسی توان بودن بخلوت

چو یک دم بیش نیست این شهوة آخر

ازان به جاودانی خلوة آخر

چودایم می‌کند باقیست خلوت

زمانی در گذر یعنی ز شهوت

ز شهوة نیست خلوة هیچ مطلوب

کسی کین سر ندارد هست معیوب

ولیکن چون رسد شهوة بغایت

ز شهوة عشق زاید بی‌نهایت

ولی چون عشق گردد سخت بسیار

محبّت از میان آید پدیدار

محبّت چون بحد خود رسد نیز

شود جان تو در محبوب ناچیز

ز شهوة درگذر چون نیست مطلوب

که اصل جمله محبوبست محبوب

اگر کُشته شوی در راه او زار

بسی به زانکه در شهوة گرفتار