گنجور

 
نظامی

غواص جواهر معانی

کرد از لب خود شکر فشانی

کانروز که نوفل آن ظفر یافت

لیلی به وقایه در خبر یافت

آمد پدرش زبان گشاده

بر فرق عمامه کج نهاده

بر گفت ز راه تیزهوشی

افسانهٔ آن زبان فروشی

کامروز چه حیله نقش بستم

تا زآفت آن رمیده رستم

بستم سخنش به آب دادم

یکبارگی‌اش جواب دادم

نوفل که خدا جزا دهادش

کرد از در ما خدا دهادش

و او نیز به هجر گشت خرسند

دندان طمع ز وصل بر کند

لیلی ز پدر بدین حکایت

رنجید چنانکه بی‌نهایت

در پرده نهفته آه می‌داشت

پرده ز پدر نگاه می‌داشت

چون رفت پدر ز پرده بیرون

شد نرگس او ز گریه گلگون

چندان ز ره دو دیده خون راند

کز راه خود آن غبار بنشاند

داد آب ز نرگس ارغوان را

در حوضه کشید خیزران را

اهلی نه که قصه باز گوید

یاری نه که چاره باز جوید

در سلهٔ بام و در گرفته

می‌زیست چو مار سرگرفته

وز هر طرفی نسیم کویش

می‌داد خبر ز لطف بویش

بر صحبت او ز نامداران

دلگرم شدند خواستاران

هرکس به ولایتی و مالی

می‌جست ز حسن او وصالی

از دُر طلبان آن خزانه

دلاله هزار در میانه

این دست کشیده تا برد مهد

آن سینه گشاده تا خورد شهد

او را پدر از بزرگواری

می‌داشت چو دُر در استواری

وان سیم تن از کمال فرهنگ

آن شیشه نگاهداشت از سنگ

می‌خورد ولی به صد مدارا

پنهان جگر و می آشکارا

چون شمع به خنده رخ برافروخت

خندید و به زیر خنده می‌سوخت

چون گل کمر دو رویه می‌بست

زوبین در پای و شمع بر دست

می‌برد ز روی سازگاری

آن لنگی را به راهواری

از مشتریان برج آن ماه

صد زهره نشست گرد خرگاه

چون ابن‌سلام آن خبر یافت

بر وعدهٔ شرط کرده بشتافت

آمد ز پی عروس خواهی

با طاق و طرنب پادشاهی

آورد خزینه‌های بسیار

عنبر به من و شکر به خروار

وز نافهٔ مشک و لعل کانی

آراسته برگ ارمغانی

از بهر فریش‌های زیبا

چندین شترش به زیر دیبا

وز بُختی و تازی تکاور

چندانکه نداشت عقل باور

زان زر که به یک جوَش ستیزند

می‌ریخت چنانکه ریگ ریزند

آن زر نه که او چو ریگ می‌بیخت

بر کشتن خصم ریگ می‌ریخت

کرده به چنان مروتی چست

آن خانهٔ ریگ بوم را سست

روزی دو ز رنج ره برآسود

قاصد طلبید و شغل فرمود

جادو سخنی که کردی از شرم

هنگام فریب سنگ را نرم

جان زنده کنی که از فصیحی

شد مردهٔ او دم مسیحی

با پیشکشی ز هر طرایف

آورده ز روم و چین و طایف

قاصد بشد و خزینه را برد

یک یک به خزینه‌دار بسپرد

وانگه به کلید خوش‌زبانی

بگشاد خزینهٔ نهانی

کاین شاهسوار شیر پیکر

روی عرب است و پشت لشگر

صاحب تبع و بلندنام است

اسباب بزرگی‌اش تمام است

گر خون‌طلبی، چو آب ریزد

ور زر گویی، چو خاک بیزد

هم زو برسی به یاوری‌ها

هم باز رهی ز داوری‌ها

قاصد چو بسی سخن دراین راند

مسکین پدر عروس درماند

چندانکه به گرد کار برگشت

اقرارش ازین قرار نگذشت

بر کردن آن عمل رضا داد

مه را به دهان اژدها داد

چون روز دگر عروس خورشید

بگرفت به دست جام جمشید

بر سفت عرب غلام روسی

افکند مصلی عروسی

آمد پدر عروس در کار

آراست به گنج کوی و بازار

داماد و دگر گروه را خواند

بر پیشگه نشاط بنشاند

آیین سرور و شاد کامی

بر ساخت به غایت تمامی

بر رسم عرب به هم نشستند

عقدی که شکسته بازبستند

طوفان درم بر آسمان رفت

در شیربها سخن به جان رفت

بر حجلهٔ آن بت دلاویز

کردند به تنگها شکرریز

وآن تنگ دهان تنگ روزی

چون عود و شکر به عطر سوزی

عطری ز بخار دل برانگیخت

واشگی چو گلاب تلخ می‌ریخت

لعل آتش و جزعش آب می‌داد

این غالیه وان گلاب می‌داد

چون ساخته شد بسیچ یارش

ناساخته بود هیچ کارش

نزدیک دهن شکسته شد جام

پالوده که پخته بود شد خام

بر خار قدم نهی، بدوزد

وآتش به دهن بری، بسوزد

عضوی که مخالفت پذیرد

فرمان ترا به خود نگیرد

هرچ آن ز قبیله گشت عاصی

بیرون فتد از قبیله خاصی

چون مار گزیده گردد انگشت

واجب شودش بریدن از مشت

جان داروی طبع سازگاری است

مردن سبب خلاف کاری است

لیلی که مفرح روان بود

در مختلفی هلاک جان بود

چون صبحدم آفتاب روشن

زد خیمه بر این کبود گلشن

سیارهٔ شب پر از عوان شد

بر دجلهٔ نیلگون روان شد

داماد نشاط‌مند برخاست

از بهر عروس محمل آراست

چون رفت عروس در عماری

بردش به بسی بزرگواری

اورنگ و سریر خود بدو داد

حکم همه نیک و بد بدو داد

روزی دو سه بر طریق آزرم

می‌کرد به رفق موم را نرم

با نخل رطب چو گشت گستاخ

دستی به رطب کشید بر شاخ

زان نخل رونده خورد خاری

کز درد نخفت روزگاری

لیلیش تپانچه‌ای چنان زد

کافتاد چو مُرده مرد بی‌خوَد

گفت ار دگر این عمل نمایی

از خویشتن و ز من برایی

سوگند به آفریدگارم

کار است به صنع خود نگارم

کز من غرض تو بر نخیزد

ور تیغ تو خون من بریزد

چون ابن‌سلام دید سوگند

زان بت به سلام گشت خرسند

دانست کزو فراغ دارد

جز وی دگری چراغ دارد

لیکن به طریق سر کشیدن

می نتوانست از او بریدن

کز دیدن آن مه دو هفته

دل داده بُد و ز دست رفته

گفتا چو ز مهر او چنینم

آن به که درو ز دور بینم

خرسند شدن به یک نظاره

زان به که کند ز من کناره

وانگه ز سر گناهکاری

پوزش بنمود و کرد زاری

کز تو به نظاره دل نهادم

گر زین گذرم حرامزادم

زان پس که جهان گذاشت با او

بیش از نظری نداشت با او

وان زینت باغ و زیب گلشن

بر راه نهاده چشم روشن

تا باد کی آورد غباری

از دامن غار یار غاری

هر لحظه به نوحه بر گذرگاه

بی خود به در آمدی ز خرگاه

گامی دو سه تاختی چو مستان

نالنده‌تر از هزار دستان

جستی خبری ز یار مهجور

دادی اثری به جان رنجور

چندان به طریق ناصبوری

نالید ز درد و داغ دوری

کان عشق نهفته شد هویدا

وان راز چو روز گشت پیدا

برداشته رنج ناشکیبش

از شوهر و از پدر نهیبش

چون عشق سرشته شد به گوهر

چه باک پدر چه بیم شوهر