گنجور

عطار » هیلاج نامه » بخش ۱۴ - در اعیان جان و در اعیان آن فرماید

 

کنون ما گنج خود کلی فشانیم

که در عین الیقین گنج عیانیم

عطار
 

عطار » هیلاج نامه » بخش ۲۹ - در هدایت یافتن در شریعت فرماید

 

نظر داری تو با ما راز آنیم

که اینجا گاه غوغای جهانیم

عطار
 

عطار » هیلاج نامه » بخش ۵۱ - در عین العیان توحید گوید

 

که هشیار است اینجا تا بدانیم

کتاب وصل خود با اوبخوانیم

عطار
 

عطار » هیلاج نامه » بخش ۶۵ - در نموداری شیخ کبیر با منصور

 

حقیقت بیش از آنی مانده آنیم

که از سر حقیقت ما عیانیم

عطار
 

عطار » هیلاج نامه » بخش ۶۶ - سخن گفتن شیخ کبیر با منصور از نموداری قصاص

 

درین ره حق شدیم ازواصلانیم

از آن گفتیم تا جان برفشانیم

عطار
 

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۳ - در اثبات عین الیقین فرماید

 

چو در بیرون و در جانت عیانیم

همت ما در زبان جوهر نشانیم

عطار
 

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۵ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

 

دو روزی کاندر این منزل نهانیم

ز دید ذاتِ بیچون در عیانیم

عطار
 

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۶ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

 

بنقد امروز دستی برفشانیم

که نقد امروز در روی جهانیم

عطار
 

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۶ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

 

بنقد امروز کامی زو ستانیم

ز وصلش دمبدم کامی برانیم

عطار
 

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۶ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

 

چنان این سر بیان گفته خوانیم

که بیشک بت پرست عشقشانیم

عطار
 

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۴۲ - در صفات جام عشق فرماید

 

دگر اینجای مانده تا بخوانیم

حقیتق هیچ ماندست تا بدانیم

عطار
 

عطار » مصیبت نامه » بخش اول » بخش ۶ - الحكایة و التمثیل

 

خواستم تا صوفئی گردانیم

همچو خویش از خویشتن برهانیم

عطار
 

عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و چهارم » بخش ۶ - الحكایة و التمثیل

 

اول از دوزخ چو خوش برهانیم

در بهشتم آری و بنشانیم

عطار
 

عطار » مصیبت نامه » بخش چهلم » بخش ۵ - الحكایة و التمثیل

 

حق تعالی گفت ای خرقانیم

گر بسالی شصت تو میدانیم

عطار
 

عطار » وصلت نامه » بخش ۳۲ - حکایت قطب الاولیاء سلطان بایزید قدس سره

 

گاه نورانی و گه ظلمانیم

گاه روحانی و گه نفسانیم

عطار
 

عراقی » عشاق‌نامه » فصل هفتم » بخش ۱ - سر آغاز

 

تا ز شوق تو مست و حیرانیم

ره به هستی خود نمی‌دانیم

عراقی
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۴

 

بشکن قدح باده که امروز چنانیم

کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم

گر باده فنا گشت فنا باده ما بس

ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم

باده ز فنا دارد آن چیز که دارد

[...]

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۰
sunny dark_mode