گنجور

 
عطار

نظر کردم آنگهی در سوی منصور

پس آنگه گفت با او شیخ پرنور

که ای سلطان همی دانیم رازت

در اینجا گاه کام بی نیازت

حقیقت بیش از آنی مانده آنیم

که از سر حقیقت ما عیانیم

تو میدانی مرا اسرار ما را

ریاضت یافتستم در بقا را

فنا گردان مرا مانند خودهان

که دل بگرفتم از اسرار و برهان

یکی حرفست آنجا آن توداری

حقیقت بیشکی جانان تو داری

تو داری دید جانان اندر اینجا

تو هم دیدی ز دید خویش ما را

تو داری دید جانان اندرین راه

تو هم هستی ز دید خویش آگاه

ترا اینجا بقا بخشیدهام من

ترا این درها بخشیدهام من

تو میدانی سر اسرار ما را

ریاضت یافتستم در بقا را

فناگردان مرا مانند خود هان

که دل بگرفتم از اسرار و برهان

یکی حرف است آنجا آن تو داری

حقیقت بیشکی جانان تو داری

توداری دید جانان اندراینجا

توهم دیدی ز دید خویش ما را

تو میدانی وصول من در اینجا

حقیقت بین تو جای من در اینجا

چه چون تو می بدانی من چه گویم

دوای درد من اینجا بجویم