گنجور

 
عطار

الا ای جوهر قدسّی یکتای

زمانی زین صدف هین روی بنمای

صدف بشکن همه جوهر برون ریز

عیانی جوهر اندر خاک و خون ریز

تو داری در صدف جوهر یقین باز

بده تا باز بینم عزّت و ناز

منم شاه و مرا اینست جوهر

صدف زین بحر بیرون آر و بگذر

هم اینجامرده شو تا زنده مانی

بیابی تو حیاتِ جاودانی

هم اینجا مرده شو تا در حیاتت

یکی جوئی ز جوهر بی نهایت

منم جویای تو تو مرده ماندی

عجب مانند من افسرده ماندی

زمانی در دلی یکی نمائی

دگر یکبارگی دل میربائی

زمانی اندر این دریا نشینی

ز بهر آنکه تا غیری نبینی

زمانی واقفی بر کلّ اسرار

که تا مکشوف کل آری پدیدار

زمانی در زمین ودر زمانی

عجب افتاده بی جا و مکانی

نه درکونین نه در کنجی زمانی

نداری در مکان هم آشیانی

نداری جای جمله جای آنست

تمامت مسکن و ماوای آنست

طلبکار تواند افلاک و انجم

تو از جمله شده در جملگی گم

یکی داری حقیقت نور ذاتی

یقین میدانم اکنون بی صفاتی

صفاتی چون کنم چون نور باشی

درون جزو و کل منظور باشی

همه جویای تو تو در میانه

ولی باشی حقیقت جاودانه

همه زنده بتو تو نور جمله

حقیقت مر توئی منظور جمله

صفاتت برتر ازکون و مکانست

نمود ذات تو کل کُن فکانست

صفاتِ حق تو داری در طبایع

مکن بیچاره را اینجای ضایع

تو بستی نقش هستی دید نقّاش

تو کردستی چنین اسرارها فاش

تو کردی جمله پیدا نیز پنهان

کنی در عاقبت در نزد جانان

توئی اصل و چرا در فرع هستی

از ایرادرنمود شرع هستی

بتو پیداست اشیا جمله پیدا

توئی در دیدهٔ جانها هویدا

بتو پیداست جان و دل حقیقت

سپردستی همی راه شریعت

بتو پیداست سرّ لامکانی

گمانی بردهام تو جانِ جانی

چو در عهد تو اینجا پایدارم

شدم تسلیم و اکنون کن به دارم

چو درعهد تو ام پیدا شده من

ز نور تو چنین یکتا شده من

بتو میبینم اینجاجان دیدار

به جان هستم ترا اینجا خریدار

بتو میبینم آفاق جهانم

بتو زنده شده جان و روانم

تو خود اصل تمام کایناتی

حقیقت در عیان نور ذاتی

مرا بنمای آن دیدار اینجا

نمود خویش با دیدار اینجا

ز عشقت سوختم چون موم در شمع

همه چشمم همه عشقم همه شمع

چه میگوئی دمی آخر بگو تو

بنه بر ریشم اینجا مرهمی تو

چه میگوئی که جمله گوش گشتم

نهاد عقلم و بیهوش گشتم

شدم خاموش و دیدم ابتدایت

شدم بیهوش و دیدم انتهایت

بدیدم جملگی ازتو پدیدار

شدستی جان مستم را خریدار

ندارم بیش جانی آن ترا باد

مگر ما را کنی از خویش باد

ندارم هیچ وجمله از تو دارم

چو دارم روی تو من غم ندارم

ندارم هیچ جز دیدارت ای جان

چرا هستی ز خویش خویش پنهان

جهانی رخ نمودی این چه حالست

ندانم این وبالم یا وصالست

وصالم روی بنمود است ازتو

که ره در جمله بگشودست ازتو

تو جانی لیک جانان هم تو داری

گُهر در حقهٔ مرجان توداری

زهی دیدار تو نور مه و خور

کجا باشد چو من اینجای در خور

کمالت برتر است از عقل و ادراک

عجایب جوهری هستی خطرناک

درون پرده در پرده سرائی

بهر نوعی که میخواهی سرائی

درون پرده و پرده دریده

کمال خویشتن هم خویش دیده

درون پردهٔ پرده برانداز

مرا زین پیش اینجاگه تو مگذار

درون پردهٔ پرده بسوزان

مر از نور خود کل بر فروزان

یقین اینجا ترا بشناختم من

نمود خویش در تو باختم من

یقین دیدم ترا در پردهٔ عشق

تو بودی مر مرا گم کردهٔ عشق

یقین دیدم توئی جان و جهانم

ز تو مر راز پیدا و نهانم

شدستم از غمت شیدا و مجنون

که یکسانی بهر لحظه دگرگون

توئی اینجان من هم یک صفت باش

ز دید خویشتن نی بر صفت باش

تمامت کاملان لال تو باشند

ز نور تو عیان حال تو باشند

همه عشاق سرگردان بودت

عجایبها ز خود برساختستی

چه شور است که میانداختستی

طلبکارند دائم در وجودت

چه شور است این یقین با من بگو باز

که کردستی ابا من جنگ آغاز

تمامت کُشتی و در خون فکندی

ز پرده جملگی بیرون فکندی

تمامت پردهٔ عالم دریدی

ز اوّل پردهٔ آدم دریدی

تو دانی آنچه خواهی میکن ای جان

مکن پیدا بکس این راز پنهان

همه جانها فدای روی توباد

همه تنها چو خاک کوی تو باد

زهی ملک جهان داری که داری

دریغا از وفا رحمی نداری

نداری هیچ رحمی من چگویم

که سرگردان تو مانند گویم

بکن رحمی مرا آخر مکش دوست

چو میدانی که کشتن هم نه نیکوست

ولی خوئی خوشت اینست جانا

مگر با جملهات کین است جانا

ترا مهراست کشتن کین نباشد

که کس را اینچنین آئین نباشد

ترا مهرست با جمله نهانی

که کشتن باشد اینجا زندگانی

ترا این بیوفائی کل وفایست

بر هر کس مر این جرم و جفایست

یقین در کشتن اینجا زندگانیست

بر عشاق این راز نهانیست

بر من خوب آمد عشق ناچار

بکن این بندهٔ خود را تو بردار

همه جانها ز بهر تو نثارست

همه دلها ستاده زیر دارست

همه محکوم فرمان تو باشیم

سزد با چون توئی ما خود نباشیم

همه درماندهایم و زارومجروح

تو هستی جملگی را قوت و روح

همه در نور تو نابود بودیم

زیانی نیست جمله سود بودیم

همه در تو گمیم و هم عیانیم

بتو پیدا شده اندر جهانیم

تو بنمودی جمال و میربائی

کنون دانیم چون باشد خدائی

خدائی نیست اندر نزد معنی

نه این سر دارد اینجانیز دعوی

ولی درد دلم باتو بگویم

طبیبم چون توئی درمان نجویم

تو این درد مرادرمان کن ای جان

مر این دشوار من آسان کن ای جان

تو دردی هم تو خواهی کرد درمان

تو جانی هم تو خواهی گشت جانان

تو دردی هم تو درمانی یقینم

تو جانی نیز جانانی یقینم

شده معلوم کاینجا هم تو بودی

نمود خود مرا اینجا نمودی

نمود خود نمودی ای دل و جان

ز پیدائی نخواهی گشت پنهان

تمامت عاشقانت بنده گشته

ز نورت جملگی تابنده گشته

تمامت مست و حیرانند جانا

بروز و شب تو میخوانند جانا

درون جانِ جمله گفتگوئی

بمعنی و به صورت بس نکوئی

ز حسنِ خویش برخوردار خویشی

ز فیض نور در اسرار خویشی

کمالی جمله و نقصان نداری

وجود جملهٔ فرمان تو داری

تو گویائی تو بینائی تو جانی

تو اسرار همه عشّاق دانی

زهی نورت ربوده مسکن دل

عیان کرده نمود گلشن دل

زهی نورت همه عالم گرفته

از آن یک پرتوی آدم گرفته

نهان در جانی و جایت نهانست

به چشمم ذات تو عین العیانست

ز تو گویا شدم ای جان جانم

بکُش آخر وز اینجاوارهانم

مرا چون آرزوی کشتن آمد

نه همچون دیگران برگشتن آمد

مرا از بهر کشتن آوریدی

بدینسانم ز جمله برگزیدی

بکش زیرا که تسلیم تو گشتم

یقین من فارغ از بیم تو گشتم

منم تسلیم و حیران اندر این راه

ترا من میشناسم شاه خرگاه

مرا آن وعدهٔ کانجا بدادی

برآور تا شوم در عشق راضی

منم تسلیم تو از بهر کشتن

دمی از دیدنت اینجا بگشتن

توئی جان جهان و دید اسرار

مرا چندین در این دنیا میآزار

تو ای جان جهان تا چند خواری

کنی برمن منم بر پایداری

چنین من پایدار و پایدارت

همی بینم جهانی آشکارت

جفا بر من کنی تو آشکاره

بآخر کرد خواهی پاره پاره

مرا اینجا یقین میدانم ای جان

که برگویم این اسرار جانان

من اینجا درگمان و در یقینم

اگرچه راز تو از پیش بینم

بوقتی کاین طلسم آواره باشد

وجودم لخت لخت و پاره باشد

من آن دم گویم اسرار معانی

کنونم کُش که زارم میتوانی

ز بهر کشتن اینجا من بزادم

چو اکنون تن بتسلیمی نهادم

چه باشد جان هزاران جان چه باشد

که این مشکین کمان تو که باشد

بهردم صد هزاران جان شیرین

فدای رویت ای دلدار شیرین

توئی کاندر نهاد جمله فردی

نکرده هیچ کس آنچه تو کردی

لبِ شیرینِ گوهر پاشت ای جان

که دیدار تو آمد درد درمان

بکن درمان من تا جان دهم باز

ز عین جسم خود پنهان دهم باز

بکن جانم قبول ای جان جان تو

بکش عطّار ای جان رایگان تو

تو میدانی که همچون او نیابی

جز این خواهی که کُشته او نیابی

بکُش ای جان ودیگر زندهام کن

منم بنده بخود پایندهام کن

چو قتل من بدست تست جانا

از آن جانم زهستی جست جانا

چو کردی نیست آنکه هست باشم

که خود من از وصالت مست باشم

ز جام تست این مستی که دارم

ز دید تست این هستی که دارم

ز شور تست اینجا شورش جان

که پیدا میکند هر لحظه طوفان

ز جام تست این هستی دمادم

مرا دادی تو این هستی دمادم

دمادم جامت اینجا نوش دارم

از آن این حلقهات در گوش دارم

شدم حلقه بگوشت همچو عشاق

زدم هر لحظه کوس عشق را طاق

خروشم بر فلک دارد ملک گوش

نخواهم کرد من نامت فراموش

فراموش نگردد ای دل و دین

توئی در جان و دل هم جان شیرین

فراموشم نگردد مهر مهرت

که دیدستم دمی اعیان چهرت

ز مهرت مهر دارم همچنان من

زنم در مهر جانت کوس جان من

دمی تا در بدن دارم تو بینم

بجز تو هیچ دیگر مینبینم

بجز تو هیچ چیزی در خیالم

نگنجد ز آنکه آن باشد وبالم

بجز تو میندانم ای دلارام

که بی تو خود ندارد این دل آرام

دلارامی و هم آرام جانی

کنون راز من اینجاگه بدانی

چنین با من جفا داری مرا هان

از این اندوه زودم دوست برهان

دمی نه مرهمی بر جان عطّار

که هم دردی و هم درمان عطّار

ترا دریافت قصّه هست باقی

اگر جامی دهی اینجای ساقی

بده جامی و جانم زودبستان

که بیرویت نخواهم باغ و بستان

بده جامی که خرقه هست زنّار

بسوزم این زمانش در تف نار

بده جامی که تا جان برفشانم

که از دریای تو گوهر فشانم

بده جامی که جانم مست رویت

شد اکنون میزند او های و هویت

بده جامی که جانم مست ماندست

ز بهر جان توپابست ماندست

بده جامی اگرچه هست هستم

بیک جامی دگر ای دوست رستم

بگیر از پایم آنگاهی درآور

مرا این است اگر داری تو باور

که من خود در برت جانا که باشم

چو تو هستی بگو تا من چه باشم

خراباتی شدم اندر خرابات

خراباتی منم اکنون مناجات

کجادرگنجدم سالوس اینجا

نگیرد مکر و هم افسوس اینجا

مرا جام میت فانی نمودست

بیک ره مرمرا از خود ربودست

ندانم تو منی یا من توام جان

از آن شیوه زنی اینجای دستان

تو مائی من توام اکنون تو دانی

تو میدانی که اسرار جهانی

توئی اکنون من اینجا نیستم جان

بگو کاین جایگه برچیستم جان

تو هستی در من و من خود نیم دوست

چو کردی مغز اینجاگه مدان پوست

مگر بد خفته عشّاقی ابر خواب

شده بیهوش اندر عین غرقاب