گنجور

 
عطار

برفتاد از جان خرقانی نقاب

دید آن شب حق تعالی را بخواب

گفت الهی روز و شب در کل حال

جستمت پیدا و پنهان شصت سال

بر امیدت ره بسی پیموده ام

طالب تو بوده ام تا بوده ام

از وجود من رهائی ده مرا

نور صبح‌ آشنائی ده مرا

حق تعالی گفت ای خرقانیم

گر بسالی شصت تو میدانیم

یا بسالی شصت چه روز و چه شب

کردهٔ بر جهد خود ما را طلب

من در آزال الازال بی علتیت

کرده ام تقدیر صاحب دولتیت

هم در آزال الازل هم در قدم

در طلب بودم ترا تو در عدم

بوده ام خواهان تو بیش از تو من

در طلب بودم ترا پیش از تو من

این طلب کامروز از جان توخاست

نیست هیچ آن تو جمله آن ماست

گر طلب ازما نبودی از نخست

کی ز تو هرگز طلب گشتی درست

چون کشنده هم نهنده یافتی

خویش را بیخویش زنده یافتی

لاجرم جاوید شمع دین شدی

در امانت مرد عالم بین شدی