عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۲
این سودایی که میدواند ما را
هرگز نتوان نشاند این سودا را
گویند که خویش را فرود آر آخر
دربند چگونه آورم دریا را
عطار » مختارنامه » باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق » شمارهٔ ۱
لعلت که خجل کرد گل رعنا را
از پسته نمود خالِ مشک آسا را
میخواستم از پستهٔ سبزت شکری
تو بر در بسته خط نوشتی ما را
عطار » مختارنامه » باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات » شمارهٔ ۴۴
چون عهده نمیکند کسی فردا را
یک امشب خوش کن دلِ پر سودا را
مینوش به نور ماه ای ماه که ماه
بسیار بتابد که نیابد ما را
عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم
نصیبی ده ز گنج خود گدا را
نوائی ده بلطفت بی نوارا
عطار » الهی نامه » بخش اول » (۱) حکایت زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود
کنون هر لحظه صد منّت خدا را
که این دیدار روزی کرد ما را
عطار » الهی نامه » بخش اول » (۱) حکایت زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود
ز زیر سنگسار او آشکارا
چنان آمد که لعل از سنگ خارا
عطار » الهی نامه » بخش سوم » (۳) حکایت ترسا بچه
چنین گفت او که گشت امروز ما را
ز مرگ این پسر دین آشکارا
عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۲) حکایت وزیر که پسر صاحب جمال داشت
نبود اور ا بهیچ انواع یارا
که کردی سر عشقش آشکارا
عطار » الهی نامه » بخش پنجم » (۱) حکایت شبلی با مرد نانوا
برو فردا و دعوت ساز ما را
به یک ره مجمعی کن آشکارا
عطار » الهی نامه » بخش پنجم » (۱) حکایت شبلی با مرد نانوا
نداد او گِردهای بهر خدا را
ولیکن داد صد دینار ما را
عطار » الهی نامه » بخش دهم » (۹) حکایت پیر بخاری و مخنث
مخنث گفت ای مرد بخارا
نشد نقد من و تو آشکارا
عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » (۱) حکایت کیخسرو و جام جم
بهآخر گشت نقشی آشکارا
که در ما کی توانی دید ما را؟
عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » (۴) حکایت شوریده دل بر سر گور
بدو گفتند روشن کن تو ما را
چنان کین راز گردد آشکارا
عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۳) حکایت قحط و جواب دادن طاوس
که باران مینیاید آشکارا
دعائی کن زحق در خواه ما را
عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۸) حکایت ابرهیم ادهم در بادیه
سلامی کرد خضر پاک ما را
جوابی گشت ازما آشکارا
عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۱۰) حکایت در اهل دوزخ
خطاب آید ز حضرت آشکارا
که کاری مینگردد دیر ما را
عطار » الهی نامه » بخش بیست و یکم » (۱) حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او
چو شد بر رودکی راز آشکارا
از آنجا رفت تا شهر بخارا
عطار » الهی نامه » بخش بیست و یکم » (۱) حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او
گواه این سخن کردم خدا را
پشولیده مگردان جان ما را
عطار » الهی نامه » بخش بیست و یکم » (۱) حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او
چو حارث را مدد گشت آشکارا
بسی خلق از بر شاه بخارا