گنجور

 
عطار

مگر بوده‌ست جایی نانوایی

که بشنید او ز شبلی ماجرایی

بسی بشنیده بود آوازهٔ او

ندیده بود روی تازهٔ او

بسی در شوق او بنشسته بودی

که او را عاشقی پیوسته بودی

نبود او عاشقش از روی دیدن

ولیکن عاشقش بود از شنیدن

مگر یک روز شبلی گرمگاهی

در آمد گرم‌رو از دور راهی

بر آن نانوا شد تا خبر داشت

وزان دُکّان او یک گرده برداشت

کشید از دست او آن نانوا نان

که ندهم مر ترا ای بی‌نوا نان

ندادش نان و شبلی زو گذر کرد

کسی آن نانوا را زو خبر کرد

که او شبلی‌ست، گر تو سازگاری

چرا یک گرده را زو باز داری‌؟

دوید آن نانوا ره تا بیابان

ازان تشویر پشت دست خایان

به‌صد زاری به‌پای او درافتاد

به‌هر ساعت به‌دستی دیگر افتاد

بسی عذرش نمود و کرد اعزاز

که تا آن را تدارک چون کند باز

چو در ره دید شبلی گفتش آن‌گاه

که گر خواهی که آن برخیزد از راه

برو فردا و دعوت ساز ما را

به یک ره مجمعی کن آشکارا

برفت آن نانوا القصّه حالی

فرو آراست قصری سخت عالی

یکی دعوت به زیبایی چنان کرد

که صد دینارِ زر در خرجِ آن کرد

نه‌چندان کرد هر چیزی تکلّف

که کس را می‌رسید آنجا تصرّف

ز هر نوعی بسی کس را خبر کرد

که شبلی سوی ما خواهد گذر کرد

به‌آخر چون همه بر خوان نشستند

دعا چون گفت شبلی باز گشتند

عزیزی بود بس شوریده حالی

ز شبلی کرد آن ساعت سؤالی

که نه خوبی شناسم من نه زشتی

بگو تا دوزخی کیست و بهشتی‌؟

جوابی داد شبلی آن اخی را

که گر خواهی که بینی دوزخی را

نگه کن سوی صاحب دعوت ما

که دعوت ساخت بهر شهرت ما

نداد او گِرده‌ای بهر خدا را

ولیکن داد صد دینار ما را

کشید از بهر شبلی صد غرامت

به حق یک گرده ندهد تا قیامت

که گر یک گرده دادی بی‌درشتی

نبودی دوزخی‌، بودی بهشتی

کنون گر دوزخی خواهی نگه کن

همه آبش همه نانش سیه کن

اگر خواهی که باشی دوزخی تو

چنین کن تا شوی مرد سخی تو

خدا را گر پرستی تو به‌اخلاص

بکن جهدی که گردی از ریا خاص

برای سگ توانی بود هاجر

برای حق نه باشی اینت کافر