گنجور

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۱) حکایت شیخ با ترسا

 

یکی شیخی نکو دل صاحب اسرار

شبانگاهی برون آمد ببازار

که لختی ترّه برچیند ز راهی

که گُر سنگیش می بُد گاه گاهی

یکی ترسا کُمَیتی بر نشسته

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۲) گفتار بزرگی در شناختن حق

 

بزرگی گفت از پیرانِ این راه

که تا بشناختم حق را، از آنگاه

مرا نه امن و نه ناایمنی هست

نه با کس دوستی نه دشمنی هست

کنون من گفتم اسراری که شاید

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۳) حکایت مرد صوفی که بر زبیده عاشق شد

 

زُبَیده بود در هودج نشسته

بحج می‌رفت بر فالی خجسته

ز بادی آن سر هودج برافتاد

یکی صوفی بدیدش بر سر افتاد

چنان فریاد و شوری در جهان بست

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۴) حکایت اردشیر و موبد و پسر شاپور

 

شنیدم پادشاهی یک زنی داشت

که آن زن شاه را چون دشمنی داشت

مگر یک روز آن زن از سر قهر

طعامی بُرد شه را کرده پر زهر

چو در راهش نظر بر شاه افتاد

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۵) حکایت ایاز و درد چشم او

 

مگر از چشم زخم چشم اغیار

بدرد چشم ایاز آمد گرفتار

ز درد چشم چشمش همچو خون شد

دو نرگسدانِ چشمش لاله گون شد

علی الجمله چو روزی ده برآمد

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۶) حکایت جرجیس علیه السلام

 

سه بار آن کافر اندر آتش و خون

بگردانید بر جرجیس گردون

تنش شد ذرّه ذرّه چون غُباری

ز خاک او برآمد لاله‌زاری

میان این همه رنج و عذابش

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۷) حکایت یوسف با زلیخا علیه السلام

 

مگر یک روز می‌شد یوسف پاک

زلیخا را نشسته دید بر خاک

شده پوشیده از چشمش جهانی

ولی پوشیده چشم خاکدانی

به بیماری و درویشی گرفتار

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۸) حکایت ابرهیم ادهم در بادیه

 

چنین گفتست ابرهیم ادهم

که می‌رفتم بحج دلشاد و خرّم

چو چشم من بذات العرق افتاد

مرقّع پوش دیدم مُرده هفتاد

همه ازگوش و بینی خون گشاده

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۹) حکایت شعیب علیه السلام

 

شُعَیب از شوقِ حق ده سال بگریست

ازان پس چشم پوشیده همی زیست

خدا بیناش کرد از بعدِ آن باز

که شد ده سالِ دیگر خون فشان باز

دگر ره تیره شد دو چشمِ گریانش

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۱۰) حکایت در اهل دوزخ

 

چنین نقلست کز آحادِ امّت

گروهی را کند بی بهره رحمت

خطاب آید که ایشان را هم اکنون

سوی دوزخ برید آغشته در خون

بآخر بر لب دوزخ بیکبار

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۱۱) حکایت سلطان محمود و ایاز

 

مگر سلطان دین محمود پیروز

ایاز خویش را پرسید یک روز

که از چه رشک آید در جهانت

جوابی راست خواهم زین میانت

چنین گفت او که در رشکم همه جای

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۱۲) حکایت مجنون و لیلی

 

مگر یک روز مجنون در نشاطی

نشسته بود در پیش رباطی

یکی دیوار بود از گج ببسته

در آنجا لیلی ومجنون نشسته

خوشی می‌گفت اگر عمری دویدم

[...]

عطار