قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
ساقی بیا که باز خراب است حال ما
پیش آر باده ای صنم بیزوال ما
جامی بده که دست نشاطی بهم زنیم
شد خشک در قفس همه اعضا و بال ما
ما در غم تو روز شب ای بیوفا و تو
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
نهاده حسن تو بنیاد دلربایی را
گرفته گل ز رخت بوی بیوفایی را
کسی نیافته قدر برهنه پایی را
خراج نیست در این ملک بینوایی را
رسا نمیشود از سعی خامه تقدیر
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
خط سبز از رخت چون سر زند جان میکند پیدا
برای زندگی خضر آب حیوان میکند پیدا
وطن در کنج لب میباشد اکثر خال مشکین را
برای خویش طوطی شکرستان میکند پیدا
جنونم برده از راهی که زنگش میتوان بستن
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
تا گشود از بهر گفتاری لب خاموش را
در شکر آمیخت آن اهل زمرّدپوش را
روز اول کرد ما را چشم مست او خراب
بادهپیمایی نشاید ساقی مدهوش را
تشنه نیسان چو مردان سعادتمند باش
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
ز جوش عاشقان گرم است بزم آن شاه خوبان را
که میباشد نمودی با رعیت پادشاهان را
ز ابروی تو زخم کاریی دارم به قصد من
مده دیگر به زهر چشم آب آن تیر مژگان را
ز هم بگشای لب وز لطف حرفی گوی با عاشق
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
ز سنبل بند بر دل میگذارد موی این صحرا
دماغ گل پریشان میشود از بوی این صحرا
کدامین شکرین لب کرد بارانداز این وادی
که میجوشد به جای آب شیر از جوی این صحرا
به هر سو میکند تا چشم کار افتاده فرش گل
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
ز هر جانب که آن سرو روان خندان شود پیدا
ز شور عاشقان از هر طرف افغان شود پیدا
نمک میریزد از موج تبسم بر دل ریشم
لب او هر کجا چون پسته خندان شود پیدا
ز یک انداز چشمی کشتی عمرم تباه آمد
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
عمریست در خیال تو از روز تا به شب
در آتشم چو خال تو از روز تا به شب
میسوزم از فراق تو از شام تا به روز
محرومم از جمال تو از روز تا به شب
دارم همیشه ای بت دیر آشنای من
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
دارم از دست تو شب تا صبح با چشمی پر آب
ناله همدم، باده خون، مطرب فغان، راحت عذاب
روز بر من چار چیز از عشق میآرد هجوم
صبح محنت، ظهر ماتم، عصر غم، شام اضطراب
چار چیز از چار عضوم بردهای از یک نگاه
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
برده دل از من پریرویی نمیگویم که کیست
شوخ چشمی طفل بدخویی نمیگویم که کیست
داده از زهر آب، بی رحمی، فرنگی زادهای
بهر قتلم تیغ ابرویی نمیگویم که کیست
همچو خال گوشه چشمش دلم افتاده است
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
خاک رخسارش که دل در پیچ و تاب انداخته است
صد چو من شوریده را در اضطراب انداخته است
هندوی آتشپرستی کافر عاشقکشی
کرده عریان خویش را بر آفتاب انداخته است
عارضش آورده از خط گردهای بر روی کار
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
آخر آن وحشی نگه بر دل ره تدبیر بست
ای شوم قربان این آهو که ره بر شیر بست
زد به جانم ناوکی یعنی که مطلب حاصل است
نامه ما را جواب آن جنگجو بر تیر بست
حلقه هر تار مویش مطلبی سازد روا
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
در کف عاشق به غیر برگ کاهی بیش نیست
نه فلک پیشش نشان تیر آهی بیش نیست
چیست این طول امل فکری کن ای سستاعتقاد
بر سر آمد وعده آخر سال و ماهی بیش نیست
میرود از باد خوشتر ابلق لیل و نهار
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
به رخ شکستن طرف کلاه بابت کیست
نموده ماه در ابر سیاه بابت کیست
تفرج تو ز نزدیک صد خطر دارد
ز دور سوی تو کردن نگاه بابت کیست
چو نیست رخصت اظهار داستان فراق
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
آن کس که بار عشق به آهی کشیده است
باشد چنانچه کوه به کاهی کشیده است
چون صید زخمخورده من دلشکسته را
چشم تو بر زمین به نگاهی کشیده است
بهر شکست دل مژهها بستهاند صف
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
آنکه همچون جان تنگت دست در آغوش داشت
چون صدف در بحر عشق آن تشنهلب خاموش داشت
در جهان بسیار گردیدیم و در هر گوشهای
هرکه را دیدیم از آن مه حلقهای در گوش داشت
با خیالش آنچه میگفتیم ما بودیم و دل
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸
باد رنجور آن تنی کز درد او بیمار نیست
خاک بر چشمی که با یاد رخش بیدار نیست
بینصیب آن دل که زخم از تیر مژگانی نخورد
وای بر مرگی که خود از حسرت دیدار نیست
تا نگردم کشته در کوی تو با چند آرزو
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰
سیر دنیا یک قدم نشو و نمایی بیش نیست
همچو گل در صحبت باد صبایی بیش نیست
نقد حسن او به دست ما چو آید میرود
وصل عاشق را به کف رنگ حنایی بیش نیست
دیده باطن دو عالم را تماشا میکند
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
خوشه خرمن ما را دل صد چاک بس است
آب این مزرعه را دیده نمناک بس است
آسیایی نبود دیده ما را در کار
به شکست دل ما گردش افلاک بس است
فارغ از گرمی بیصرفه این بزمگهایم
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
همرهان بر سینه بی دلدار سنگ ما عبث
میکند آه و فغان بسیار زنگ ما عبث
ما حریف حیلهبازیهای گردون نیستیم
هست با این خصم بی زنهار جنگ ما عبث
دهر دارد در این هر سنگ دزدی در کمین
[...]