گنجور

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

هر زمان خورشید او از مشرقی سر بر کند

ماه مهر افزاش هر دم جلوه دیگر کند

از برای آنکه تا نشناسد او را هر کسی

قامت زیباش هردم کسوتی دیگر کند

صورت او هر زمانی معنی دیگر دهد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

بتم باهر سری هر سو سروکار دگر دارد

غمش با هر دلی سودا و بازار دگر دارد

جمال و عشق آندلبر ز هر معشوق و هر عاشق

بگاه جلوه نظاّری و دیداری دگر دارد

اگرچه دیده گلزار روی او مشو قانع

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

تا که خورشید من از مشرق جان پیدا شد

از فروغش همه ذرّات جهان پیدا شد

تا که از چهره خود باز برانداخت نقاب

از صفای رخ او کَون و مکان پیدا شد

پود از کَون و مکان نام و نشان ناپیدا

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

پا ز حد خویش بیرون نمیباید نهاد

گر نهادی پیش ازاین، اکنون نمیباید نهاد

فعل ناموزون را موزون نمیباید شمرد

قول ناموزون را موزون نمیباید نهاد

حد هر چیزی که دانستی وصف و نعمت او

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

نشان و نام مرا روزگار کی داند

صفات و ذات مرا غیر یار کی داند

کسیکه هستی خود را بخود بپوشاند

دگر کسیش بجز از کردگار کی داند

مرا که گمشده ام در تو، کس کجا یابد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

دل ما هر نفسی مشرب دیگر دارد

راه و رسم دگر و مذهب دیگر دارد

میکشد هر نفسی جام دگر از لب یار

بهر هر جام کشیدن، لب دیگر دارد

شاهد ما بجز از خال و خط و غبغب خویش

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

مَهَت هر لحظه از کو می‌نماید

هلال‌آسای ابرو می‌نماید

سر از جیب پری‌رویان برآرد

رخ از روی پری‌رو می‌نماید

به هر سوزان کنم هردم توجه

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

دل همه دیده شد و دیده همه دل گردید

تا مراد دل و دیده ز تو حاصل گردید

به امیدی که رسد موجی از آن بحر بدل

سالها ساکن آن لجّه و ساحل گردید

منزلی به ز دل و دیده من هیچ نیافت

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

دلی نداشتم آنهم که بود، یار ببرد

کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد

به نیم غمزه روان چه من هزار بود

بیک کرشمه دل همچو من هزار ببرد

هزار نقش برانگیخت آن نگار ظریف

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

ز قدت سرو بستان آفریدند

ز رویت ماه تابان آفریدند

ز حسن روی تو تابی عیان شد

از آن خورشید رخشان آفریدند

ترا سلطانی کَونین دادن

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

از جنبش این دریا هر موج که برخیزد

بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد

دل را همه جان سازد، جان را همه دل آنگه

جان و دل جانانرا با یکدیگر آمیزد

جان و دل جانان را با یکدیگر آن لحظه

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

شاه بتان ماه رخان عرب رسید

با قامت چو نخل و لب چون رطب رسید

لب بر لبم نهاد و روان کرد عاقبت

جانم بلب رسید چو جانم بلب رسید

چون جان تازه یافت لبم از لبان او

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

جانم از پرتو روی چنان می‌گردد

که دل از آتش او آب روان می‌گردد

هرچه پیداست نهان می‌شود از دیده جان

چون بر آن دیده جمال تو عیان می‌گردد

هرکه از تو اثر نام و نشان می‌یابد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

مرا بفقر و فنا افتخار میباشد

زنام ملک و غنی ننگ و عار میباشد

مدام باده توحید میخورم زانرو

که این شراب مرا خوش گوار میباشد

مزاج هر کسی این باده بر نمیتابد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

رخت هر دم جمالی مینماید

ز حسن خود مثالی مینماید

مرا طاووس حسنت هر زمانی

رخ همچون هلالی مینماید

جمالت را کمالاتست بسیار

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

رخت گرچه چو خورشید فلک مستور می‌باشد

دلم هم در فروغ خویشتن مستور می‌باشد

نقابی نیست رویت را به جز رخت دایم

نقابی گر بود مهر رخت را نور می‌باشد

به ما نزدیک نزدیک است و از ما دور دور آن رخ

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

چون عکس رخ دوست در آینه عیان شد

بر عکس رخ خویش نگارم نگران شد

شیرین لب او تا که به گفتار درآمد

عالم همه پر ولوله و شور و فغان شد

چون عزم تماشای جهان کرد ز خلوت

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

دلی که با رخ زلف تو همنشین باشد

مجرد از غم و شادی و کفر و دین باشد

بود ز کفر و ز اسلام بی خبر آن دل

که زلف و روی تواش روز شب قرین باشد

خود ز بهر تفاخر ز خرمن آن کس

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

بی نقاب آن جمال نتوان دید

در رخش جز مثال نتوان دید

روی او را بزلف و خال توان

دید بی زلف و خال نتوان دید

بخیالش از آن شدم قانع

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۰

 

نهان بصورت اغیار یار پیدا شد

عیان بنقش و نگار آن نگار پیدا شد

میان گرد و غبار آن سوار پنهان بود

ولی چون گرد نشست، آن غبار پیدا شد

جهان خطی است که گردغذار او بدمید

[...]

شمس مغربی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۰
sunny dark_mode