گنجور

 
شمس مغربی

رخت گرچه چو خورشید فلک مستور می‌باشد

دلم هم در فروغ خویشتن مستور می‌باشد

نقابی نیست رویت را به جز رخت دایم

نقابی گر بود مهر رخت را نور می‌باشد

به ما نزدیک نزدیک است و از ما دور دور آن رخ

که از افراط نزدیکی به غایت دور می‌باشد

جهان خورشید او بگرفت و شد زو بی‌نصیب آن کس

که چون خفّاش از خورشید دیدن کور می‌باشد

به هجر خویشتن باید طلب کردن وصال او

که مردم وصل او دایم ز خود مهجور می‌باشد

قصور و حور و ولدان را نمی‌دانم ولی دانم

من آن کس را که ولدان و قصور و حور می‌باشد

که تا جامع و فاضل ز ایزد کرده‌ام حاصل

که رطب و یابس عالم در او مسطور می‌باشد

ز جام نرگس مست و لب میگون آن ساقی

روان مغربی گه مست و گه مخمور می‌باشد