گنجور

 
شمس مغربی

شاه بتان ماه رخان عرب رسید

با قامت چو نخل و لب چون رطب رسید

لب بر لبم نهاد و روان کرد عاقبت

جانم بلب رسید چو جانم بلب رسید

چون جان تازه یافت لبم از لبان او

ایدل بیا که موسم عیش و طرب رسید

محبوب را نگر که چون عاشق نواز شد

مطلوب را نگر که بگاه طلب رسید

این سلطنت ز فقر و فنا گشت حاصلم

وین ملک نیمروز مرا نیمشب رسید

رنجی نکش که لایق بیقدر و قیمتی است

هر راحتی که آن بکسی بی تعب رسید

بیحرمت و ادب نرسد مرد هیچ جا

هرجا کسی رسید ز راه ادب رسید

بی نسبت و نسب نشده کی رسید بدوست؟!

ایدوست کس بدوست ز راه نسب رسید

برداشت مغربی سبب مغربی ز راه

تا بی سبب بحضرت آن بی سبب رسید