شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶
ورای مطلب هر طالب است مطلب ما
برون زمشرب هر شارب است مشرب ما
به کام دل به کسی هیچ جرعه ای نرسید
از آن شراب که پیوسته می کشد لب ما
سپهر کوکب ماست از سپهر ها برون
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
هیچکس را اینچنین یاری که ما را هست نیست
کس ازین باده که ما مستیم او سرمست نیست
قامتش را هست میلی جانب افتاد کسان
کو بلندی در جهان کاو را نظرها پست نیست
هست با بست سر زلفش دل ما در جهان
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
چو باده چشم تو خوده است دل خراب چراست
چو حال تست در آتش جگر کباب چراست
ز پیچ زلف تو در تاب رفت مهر رخت
چو زوست تابش رویت از و شباب چراست
چو نیست عهد شکن غیر زلف بر شکنت
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
نهان پیر تو خویش آفتاب رخت
از آنکه مانع ادراک اوست تاب رخت
رخت ز پرتو خود در نقاب میباشد
عجب بود که نشد غیر ازین نقاب رخت
حجاب روی تو گر هست نیست جز تابش
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
گوهری از موج بحر بیکران آمد پدید
هرچه هست و بود میباید از آن آمد پدید
گوهری دیگر برون انداخت از موجی محیط
کز شعاعش معنی هردو جهان آمد پدید
باز موجی از محیط انداخت بیرون گوهرت
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
بیرون دوید باز ز خلوتگه وجود
خود را بشکل و وضع جهانی بخود نمود
اسرار خویش را به هزاران زبان بگفت
گفتار خویش را بهمه گوشها شنود
در ما نگاه کرد هزاران هزار یافت
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
تا که خورشید من از مشرق جان پیدا شد
از فروغش همه ذرّات جهان پیدا شد
تا که از چهره خود باز برانداخت نقاب
از صفای رخ او کَون و مکان پیدا شد
پود از کَون و مکان نام و نشان ناپیدا
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
دل همه دیده شد و دیده همه دل گردید
تا مراد دل و دیده ز تو حاصل گردید
به امیدی که رسد موجی از آن بحر بدل
سالها ساکن آن لجّه و ساحل گردید
منزلی به ز دل و دیده من هیچ نیافت
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
دلی نداشتم آنهم که بود، یار ببرد
کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد
به نیم غمزه روان چه من هزار بود
بیک کرشمه دل همچو من هزار ببرد
هزار نقش برانگیخت آن نگار ظریف
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
دل از بند من بیدل رها شد
نمیدانم کِه او دید و کجا شد
مگر کاو دانه خال بتی دید
از آن در دام زلفش مبتلا شد
هوای دلستانی داشت در سر
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
مینماید هر زمانی روئی از ابرویی دگر
تا کشد هردم گیبان من از سویی دگر
دل نخواهم برد از دستش که آن جان جهان
دل همیجوید ز من هر دم بدلجویی دگر
چون تواندر راز آزادی زدن آنکس که یار
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
از سوادالوجه فی الدارین اگر داری خبر
چشم بگشا و سواد فقر و کفر ما نگر
از سواد اینچنین کفر مجازی مردوار
سوی دارالملک از کفر حقیقی کن سفر
کفر باطل حق مطلق را بخود پوشیده نیست
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
نیست پنهان حق ز چشم مردمان و حق شناس
گرچه هر ساعت نماید خویش را در هر لباس
هر زمان آید بلبسی یار از خلوت برون
گاه اطلس پوش گشته گاه پوشیده لباس
گر هزاران جامه پوشد قامت او هر زمان
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
مرا ز من بستان دلبرا بجذبه خویش
که نیست هیچ حجابی چو من مرا در پیش
مرا ز من ز سوی کائنات با خود کش
کزان طرف همه نوش است و این طرف همه نیش
از آنکه با تو شده دوست دشمن خویشم
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
نظرت فی رمقی نظره فصا ز فداک
وصلتی بوجودی وجدت ذاتک ذاک
نظرت فیک شهود او ما شهدت سوای
نظرت فی وجود او ما وجدت سواک
اذا جلوت علینا محبته و رضاک
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
ما جام جهان نمای ذاتیم
ما مظهر جمله صفاتیم
ما نسخه نامه اللهیم
ما گنج طلسم کائناتیم
هم صورت واجب الوجودیم
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
آن که خود را مینماید در رخ خوبان چو ماه
میکند از دیده عشاق در خوبان نگاه
وانکه حسنش را بود از روی هر مرد ظهور
هست عشقش را دل عشاق مسکین جلوه گاه
عشقش از معشوق بر عاشق کند آغاز جور
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
آنچه میدانم از آن یار بگویم یا نه
و آنچه بنهفته ز اغیار بگویم یا نه
دارم از اسرار بسی در دل و در جان مخفی
اندکی زانهمه بسیار بگویم یا نه
گرچه از عالم اطوار برون آمده ام
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
پیش شیران دعوی شیری مکن چون روبهی
نا خوش است از زشت و لاغر لاف حسن و فربهی
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن
زشت باشد با گدائی لاف و دعوی شهی
تو سلیمانی ولیکن دیو دارد خاتمت
[...]
شمس مغربی » غزلیات از منبعی دیگر » شمارهٔ ۳
می نماید هر زمان روی از پریرویی دگر
تا کشد هر دم گریبان من از سویی دگر
دل نخواهم بردن از دستش که آن جان جهان
دل همی جوید ز من هر دم به دلجویی دگر
چون تواند دم ز آزادی زدن آن کس که باد
[...]