گنجور

 
شمس مغربی

نهان پیر تو خویش آفتاب رخت

از آنکه مانع ادراک اوست تاب رخت

رخت ز پرتو خود در نقاب میباشد

عجب بود که نشد غیر ازین نقاب رخت

حجاب روی تو گر هست نیست جز تابش

وگرنه چیست دگر تا برد حجاب رخت

بغیر چشم تو در روی تو نکرد نگاه

از آنکه دیده کس را نبود تاب رخت

نوشته اند بر اوراق چهره خوبان

بخط خوب دوسه آیت از کتاب رخت

بآبروی تو سوگند میخورد جانگ

که دل در آتش سوزنده است ز آب رخت

دلا همیشه رخت منقلب بجانب ماست

بسوی هیچکسی نیست انقلاب رخت

چگونه روی بغیر جناب ما آرد

از آنکه بس متعالی بود جناب رخت

بسی بمشرق و مغرب طلوع کرد و غروب

که تا بمغربی ظاهر شد آفتاب رخت

سحرهای غمزه جادوی او بی انتهاست

عشوه های طره هندوی او بی انتهاست