گنجور

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

دل به کنج عافیت چون پای در دامان کشید

حلقه زلف تواش در حلقه رندان کشید

بی‌نوایی ره به سوی گنج سلطان باز یافت

تشنه‌ای جان را به سوی چشمهٔ حیوان کشید

گرچه زحمت یافت دل باری مراهم راحتی‌ست

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

نفس کافر کیش را عشق تو در ایمان کشید

دیو را حکم سلیمان باز در فرمان کشید

در میان ظلمت آب زندگانی جست خضر

نور توفیقش به سوی چشمهٔ حیوان کشید

آرزوی آب شیرین بافت در دریا صدف

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

ای سراندازان سراندازی کنید

خرقه بازی چیست جان‌بازی کنید

کاسه‌های سر چو از سودای دوست

نیست خالی کیسه‌پردازی کنید

تا رسیدن با شبستان وصال

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

چون قامت تو سروی در بوستان نروید

چون عارض تو یک گل در گلستان نروید

گر باد بوی زلفت گرد چمن برآرد

یک برگ گل ز شاخی بی بوی جان نروید

تا وصف چشم مستت گویند پیش نرگس

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

اینک نسیمی می‌دهد کز دوست می‌آرد خبر

برخیز کاستقبال او واجب بود کردن به سر

ای راحت جان مرحبا از دوست کی گشتی جدا

دارد عزیمت سوی ما یا کرد از این جانب گذر

از زلف عنبربار او وز سرو خوش رفتار او

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

دمی وصال تو از هر چه در جهان خوشتر

شبی خیال تو از ملک جاودان خوشتر

اگر به هجر گدازی و گر وصال دهی

هر آنچه رای تو فرمان دهد همان خوشتر

که گفت کز رخ تو ماه آسمان بهتر

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

دوش از لبت ربوده‌ام ای مهربان شکر

پیداست در بیان من امروز آن شکر

چون نی به خدمت تو بسی بسته‌ام میان

تا همچو نی گرفته‌ام اندر دهان شکر

در عمر خود لبم ز لبت یک شکر گرفت

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

لبت راست آب حیاتی دگر

دهان تو دارد نباتی دگر

تو سلطان حسنی و ما بی‌نوا

بود حسن را هم زکاتی دگر

نظر کرده چشمت یکی ره به من

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

آفتابی و ز مهرت همه دل‌ها محرور

چشم روشن بود آن را که تو باشی منظور

قربتت نیست میسر به نظر خرسندم

همه مردم نگرانند به خورشید از دور

انتظار نظرم پرده صبرم بدرید

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

از آن شکل و شمایل چشم بد دور

که چشم عاشقان را می‌دهد نور

تو را از آرزوی صورت خویش

گهی آب است و گه آیینه منظور

شرابی در دو لب داری که چشمت

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

غرض ز دیدن شام و دیار مصر و حجاز

اگر حضور عزیزان بود زهی اعزاز

به راه دوست گرت عزم اشتیاق بود

برو که راحت جان است رنج راه دراز

بود حرام سفر بر مسافری که رود

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

رفتیم ما و عشق تو اندر میان هنوز

ساکن نگشت عربده عاشقان هنوز

هر برگ گل که باد صبا از چمن ربود

مرغان ز رنگ و بوی تو اندر فغان هنوز

چندین هزار سال حدیث تو گفته‌اند

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

چه می خورده است چشم نیم‌خوابش

که او مست است وهشیاران خرابش

زهی بیداری بختم در آن شب

که آید خواب تا بینم به خوابش

اگر پرسد که بی ما زنده چونی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

زهی شمایل موزون و قد دلبندش

که هر که دید رخش گشت آرزومندش

گر او در آینه و آب ننگرد زین پس

کسی نشان ندهد در زمانه مانندش

در آن نفس که لبش در حدیث می‌آید

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

نبود خلاص ما را ز دو چشم شوخ شنگش

که چو در کرشمه آید گذرد ز جان خدنگش

هوس شکار دارد منم از جهان و جانی

وگرم هزار باشد نبرم یکی ز چنگش

همه را خیال بودی که مگر دهن ندارد

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

این نه دردیست که بی دوست بود درمانش

خُنُک آن جان که نصیبی بود از جانانش

عقل گوید به نصیحت که مده جان به لبش

عشق فریاد برآرد که مکن فرمانش

ای منجم نظر از ماه و ثریا بستان

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

برو با ما صلاح و زهد مفروش

که من پندت نخواهم کرد در گوش

ملامت آتش دل می‌کند تیز

به آتش کی نشیند دیگ را جوش

شما را سلسبیل و حوض کوثر

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

اشتیاقی به مرادی نفروشد درویش

ور بود تشنه جگر چشمهٔ حیوان در پیش

لذت آب ز سیراب نباید پرسید

این سخن خوش بود از تشنه جیحون اندیش

ذوق آن حال کسی راست که از نوش وصال

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

پرده خویش تویی پرده برانداز ز پیش

یار بارت ندهد تا نشوی دشمن خویش

آفتابی‌ست که از دیدۀ کس نیست دریغ

گر هواهای تو چون ابر نباید در پیش

آشنایی نبود جان تو را با جانان

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش

شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش

شد زندگانیم همه در کار عشق یار

او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش

چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست

[...]

همام تبریزی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۱۱
sunny dark_mode