گنجور

 
همام تبریزی

چه می خورده است چشم نیم‌خوابش

که او مست است وهشیاران خرابش

زهی بیداری بختم در آن شب

که آید خواب تا بینم به خوابش

اگر پرسد که بی ما زنده چونی

نخواهد بود جز حیرت جوابش

اگر آن زلف چون شب‌های هجران

نگشتی سایه‌بان آفتابش

نظر را کی بدی ز اشراق رویش

مجالی با جمال بی‌نقابش

همام از باده مستغنی‌ست ساقی

که می خورد از لب چون لعل نابش