گنجور

 
همام تبریزی

نبود خلاص ما را ز دو چشم شوخ شنگش

که چو در کرشمه آید گذرد ز جان خدنگش

هوس شکار دارد منم از جهان و جانی

وگرم هزار باشد نبرم یکی ز چنگش

همه را خیال بودی که مگر دهن ندارد

سخنش اگر ندادی خبر از دهان تنگش

شدم آن چنان ز مستی که به دوش می‌برندم

نچشیده نیم جرعه ز شراب لعل رنگش

قدمی به دیدن ما ننهد مگر به سالی

به مبارکی چو آید نبود دمی درنگش

سر ما و آستانش که کم از سگی نباشم

که چو بر دری نشیند نزند کسی به سنگش

به همام التفاتی نکند ز کبر باری

سر صلح چون ندارد هوسی بدی به جنگش