گنجور

 
همام تبریزی

برو با ما صلاح و زهد مفروش

که من پندت نخواهم کرد در گوش

ملامت آتش دل می‌کند تیز

به آتش کی نشیند دیگ را جوش

شما را سلسبیل و حوض کوثر

مرا آب حیات از چشمه نوش

مرا امروز با سر عشق‌بازی‌ست

که در پای خیالت داشتم دوش

من خاکی که باشم کآسمان را

همی‌زیبد مه تابان در آغوش

اگر سر خاک پایت را بشاید

کشیدن بار باشد بر سر دوش

شکایت داشتم از دوست بسیار

چو آمد شد حکایت‌ها فراموش

نظر کردن به رویت چون توانم

که چون بویی شنیدم رفتم از هوش

به گویایی نشد کس محرم دوست

قناعت کن به بینایی و مخروش

همام افسانه عشقش مکن فاش

زفان حال خود گوید که خاموش