کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱
آنکه دل در هوس روز وصال است او را
خواب شب در سر اگر هست خیال است او را
دل ز چشمش چه شد ار کرد سوال نظری
چون نظرهاست در آن جای سوال است او را
خال لبهاش به خون دل صاحب نظران
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳
از تو یک ساعت جدایی خوش نمی آید مرا
با دگر کس آشنایی خوش نمی آید مرا
گویی ام رو زین در وسلطان وقت و خویش باش
بعد سلطانی گدایی خوش نمی آید مرا
چاکرانت را نمی گویم که خاک آن درم
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵
از باد مکش طره جانانه ما را
زنجیر مجنبان دل دیوانه ما را
آن شمع چگل گو که برقص آرد و پرواز
این سوخته دلهای چو پروانه ما را
کردند زیان آنکه به صد گنج فریدون
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶
ای خط تو سبزی خوان بلا
خال سیاه تو نشان بلا
لعل لبت کان دل من کرد خون
خوانمش از درد تو کان بلا
زاهد خود بین به امید عطاست
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷
ای روشنی از روی تو چشم نگران را
این روشنی چشم مبادا دگران را
با حسن تو و ناز تو سوزی و نیازی
جان نگران را دل صاحب نظران را
زاهد ز تو پوشد نظر و عقل فروشد
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸
ای زغمت دل به جفا مبتلا
بی تو به صد گونه بلا مبتلا
ساکن کوی تو به چنگ رقیب
چون به سگ خانه گدا مبتلا
همچو دل خون شده در دست تو
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹
ای سراپرده سلطان خیالت دل ما
کرده درد و غم تو خانه در آب و گل ما
سر به فردوس نیاریم چو زلف تو فرود
تا به خاک سر کوی تو بود منزل ما
مشکل ما دهن تست که هست آن یا نیست
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
ای غمت یار بی نوایی ها
با من از دیرش آشنایی ها
از چراغ رخت به خانه چشم
در شب تیره روشنایی ها
گفت پای از رهت گریزانم
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
این چه مجلس چه بهشت این چه مقام است اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جام است اینجا
دولتی کز همه بگذشت ازین درنگذشت
شادئی کز همه بگریخت غلام است اینجا
چون در آیی به طربخانه ما با غم دل
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
ایها العطشان فی الوادی الهوا
جوی جویبان جانب دریا بیا
آب را پیش لب هر تشنه ای
مالت الاکواب قل قل قولنا
از سقاهم ربهم ابریقهاست
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
بعد از امروز آشکارا دوست میدارم تو را
از تو چون پوشم نگارا دوست میدارم تو را
در وجود من ز هستی هر سر مویی که هست
دوست میدارد مرا تا دوست میدارم تو را
خواه در دل باش ساکن خواه در جان شو مقیم
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
بگذار در آن کوی من اشک فشان را
تا دیده دهد آب گل و سرو روان را
مپسند بران رخ که فتد سایه گلبرگ
گلبرگ تحمل نکند بار گران را
دشوار کشد نقش دو ابروی تو نقاش
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
تو خود به گوش نیاری حدیث زاری ما
که در تو کار نکردست درد کاری ما
شنوده ام که گشودی زبان بدشنامم
عزیز من چه گشاید ترا ز خواری ما
گر ای نسیم شبی بگذری بر ان سر زلف
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
جانا ز گرد دردت پر باد دامن ما
وین دلق گرد خورده صد پاره در تن ما
دل ساکنی ندارد بی خاک آستانت
ای خاک آستانت تا حشر مسکن ما
ما چشم خویش روشن دیدن نمی توانیم
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
چشمت به غمزه کشت من بیگناه را
خود زلف را چه گویم و خال سیاه را
با آه و روی زرد ز خالت شدیم دور
باد آمد و ز دانه جدا کرد کاه را
مردم ز مه حساب گرفتند سالها
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
چشم تو از حد می برد با عاشقان بیداد را
از ناله مرغان چه غم آن دل سیه صیاد را
مردم به دور روی تو در گریه اند از آه من
شرطست باران ریختن در موسم گل باد را
گفتی ز بنیاد افکنم آن را که بر من دل نهد
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
چشم و ابروی تو گویند که در مذهب ما
حق بود کشتن عشاق و علیه الفتوی
با رقیب ار بسر من تو شبیخون آری
او میا گو بسر من همه وقتی تو بیا
مثل است اینکه بود مردن با یاران عید
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
چه رها کنی به شوخی سر زلف دلربا را
که ازو بهم برآری همه وقت حلقه ها را
به دوصد ادب برآن در چو خطاست برگذشتن
حرکات نامناسب ز چه رو بود صبا را
نشود ز گرد فتنه سر کوی دوست خالی
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
حلال باد می خلد و حور زاهد را
که واگذاشت به رندان شراب و شاهد را
مبر ز گردن صوفی قلاده تسبیح
گذار تا ببرد گردن مقلد را
ز فکر و ذکر و ریاضت دماغ را خلل است
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
دام دلهاست زلف دلبر ما
خوانمش دام ظله ابدا
صید از آن دام زلف چو بجهد
زآنکه دامی است پیچ پیچ و دوتا
تا جدا ساختی ز بند دو زلف
[...]