گنجور

 
کمال خجندی

ای روشنی از روی تو چشم نگران را

این روشنی چشم مبادا دگران را

با حسن تو و ناز تو سوزی و نیازی

جان نگران را دل صاحب نظران را

زاهد ز تو پوشد نظر و عقل فروشد

آن بی خبران را نگر این بی بصران را

از پیش من آن جان جهان را گذرانید

تا خوش گذرانیم جهان گذران را

جان از سر کوی تو ندارد سر پرواز

مرغی که چمن یافت نجوید طیران را

گفتم بحق آن دل سنگین که وفایی

وقعی نبود پیش تو سوگند گران را

بنما بکمال آن لب و خون خوردن او بین

کآن باده حلال است چنین نقل خوران را