گنجور

 
کمال خجندی

چشم و ابروی تو گویند که در مذهب ما

حق بود کشتن عشاق و علیه الفتوی

با رقیب ار بسر من تو شبیخون آری

او میا گو بسر من همه وقتی تو بیا

مثل است اینکه بود مردن با یاران عید

کشت غم وامق و مجنون تو بکش نیز مرا

هر چه خواهم من از آن لب تو بلا دفع کنی

بخششی کن به گدایی که کند دفع بلا

همه کس ناز تو جویند نه چون من به نیاز

همه دشنام تو خواهند نه چون من به دعا

به سلامت که نخواهم برود سوی تو باد

حیفم آید که سلام تو فرستم به صبا

قصه درد جدایی چو نویسیم کمال

دل جدا ناله کند خامه جدا نامه جدا

 
 
 
رودکی

از خر و پالیک آن جای رسیدم که همی

موزهٔ چینی می‌خواهم و اسب تازی

قطران تبریزی

هنری مرد نباشد بر هر کس خطری

چون چنین است ترا چیست کنون زین هنری

ز محل کرد بدین شهر مرا دهر جدا

ز خطر کرد بدینجای مرا چرخ بری

بی محل باشم لیکن نه بدین بی محلی

[...]

امیر معزی

ای تو را بر مه و زهره ز شب تیره ردی

زهره از چرخ به زیبایی تو کردندی

نه عجب‌ گر کند از چرخ ندا زهره تو را

تا به مه بر ز شب تیره تو را هست ردی

لعبت چشم منی چشم منت باد نثار

[...]

سنایی

نکند دانا مستی نخورد عاقل می

ننهد مرد خردمند سوی مستی پی

چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا

نی چون سرو نماید به مثل سرو چو نی

گر کنی بخشش گویند که می کرد نه او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه