عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱ - مس قلب در خور اکسیر
دل به تدبیر بر آن زلف چو زنجیر افتاد
وای بر حالت دزدی که به شبگیر افتاد
دانه خال لب و دام سر زلف تو دید
شد پشیمان که در این دام چرا دیر افتاد
گاه و بیگاه ز بس آه کشیدم ز غمت
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۲ - بوسه و جان
دلم ز کف سر زلف تو را رها نکند
دل از کمند تو وارستگی خدا نکند
اگرچه خون مرا بیگنه بریخت ولیک
کسی مطالبه از یار خونبها نکند
هر آنکه از کف معشوق جامِ می گیرد
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۳ - قافله سالار دل
تا گرفتار بدان طره طرار شدم
به دوصد قافله دل، «قافله سالار» شدم
گفته بودم که به خوبان ندهم هرگز دل
باز چشمم به تو افتاد و گرفتار شدم
به امید گل روی تو نشستم چندان
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۴ - بلای هجر
بلای هجر تو تنها همان برای من است
چه جرم رفت که یک عمر این جزای من است
من این که قیمتِ وصل تو را ندانستم
فراق آنچه به من میکند سزای من است
برای خاطر بیگانگان نپرسد کاین
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۵ - راز دل
از غم هجر تو روزگار ندارم
غیر وصال تو انتظار ندارم
چون خم گیسوی بیقرار تو یک دم
بی رخ ماهت بتا قرار ندارم
بر سر بازار عشقبازی بر کف
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۶ - خم دو طره
خَمِ دو طُرّهٔ طَرّارِ یار یکدله بین
به پای دل ز خمش صد هزار سلسله بین
از آن کمندِ خم اندر خمش نخواهد رَست
دلم ز بیدلی این صبر و تاب و حوصله بین
نگر قیامت از سرو قد و قامت او
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۷ - درد عشق
جز سر زلف تو دل را سر و سامانی نیست
سر شب تا سحرش غیر پریشانی نیست
تا به ویرانهٔ دل جغد غمش مأوا کرد
چون دلم در همه جا کلبهٔ ویرانی نیست
با طبیبِ منِ رنجور بگویید که درد
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۸ - اندیشه وصل
از سر کوی تو یک چند سفر باید کرد
ز دل اندیشهٔ وصل تو به در باید کرد
ماه رخسار تو گر سر زند از عقرب زلف
صنما گردش یک دور قمر باید کرد
در ره عشق بتان دست ز جان باید شست
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۹ - سفر بی خبر
بیخبر از سر کوی تو سفر خواهم کرد
همه آفاق پر از فتنه و شر خواهم کرد
فتنهٔ چشم تو ای رهزن دل تا بسراست
هر کجا پای نهم فتنه و شر خواهم کرد
لذت وصل تو نابرده فراق آمده پیش
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱۰ - هاله زلف
ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت
فغان که هاله به رخسار آفتاب انداخت
هلاک ناوک مژگان آنکه سینهٔ ما
نشانه کرد و بر او تیر بیحساب انداخت
رها نکرد دل از زلف خود به استبداد
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱۱ - گیسوی نگار
می از اندازه فزونش بده ای ساقی بزم
تا خراب افتد و ما دست به کاری بزنیم
شب اگر دست به گیسوی نگاری بزنیم
ره صد قافله دل در شب تاری بزنیم
سختها سست شود در گه همدستی ما
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱۲ - شکنج طره
شکنجِ طُرّهٔ زلفت شکن شکن شده است
دلم شکنجه در آن زلف پُر شکن شده است
نماند قوتِ رفتن ز ضعف با این حال
عجب که سایهٔ من بارِ دوشِ تن شده است
نمود لاغرم از بس که دردِ هجرانش
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱۳ - خوشی به گریه
فتادم از نظر آن لحظهای که دور شدم
خوشم به گریه که از دست هجر کور شدم
گهی به میکده و گاه در خراباتم
هزار شکر که با اهل درد جور شدم
دعاش گفتم و دشنام هم نداد جواب
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱۴ - شرمسار دیده
خسته از دست روزگار شدم
ماندم آنقدر تا ز کار شدم
خون دل آنقدر بدامن ریخت
که من از دیده شرمسار شدم
تن و جان خسته بار هجر گران
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱۵ - عوض اشک
عوض اشک ز نوک مژه خون میآید
با خبر باش دل از دیده برون میآید
مکن ای دل هوس سلسله زلف بتان
که از این سلسله آثار جنون میآید
اضطرابی به دل افتاد حریفان، بیشک
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱۶ - مرا هجرت کشد
مرا هجرت کشد آخر نهانی
خوش است آن مرگ از این زندگانی
تنم رنجور و جان بیمار، وقت است
اگر رحم آوری بر ناتوانی
به مرغان چمن گویند بر من
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱۷ - مراد دل
گر مراد دل خود حاصل از اختر نکنم
آسمان، ناکسم ار چرخ تو چنبر نکنم
مادر دهر اگر مثل تو دختر زاید
بیپدر باشم اگر حرمت مادر نکنم
این تویی در بر من یا که بود خواب و خیال
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱۸ - حکایت هجران
سزد بر اوج فلک، سرکشی کند سر من
اگر به طالع من بازگردد اختر من
به حشر نامهٔ اعمال اگر برون آرم
پر از حکایت هجران توست دفتر من
چگونه بر رخ خوبان نظر کنم که مدام
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱۹ - وادی عشق
وادی عشق چو راه ظلمات آسان نیست
مرو ای خضر که این مرحله را پایان نیست
نیست یک دست که از دست تو بر کیوان نیست
نیست یک سر که ز سودای تو سرگردان نیست
بس که سر در خم چوگان تو افتاد چو گوی
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۲۰ - مرگ دوست
به مرگ دوست مرا میل زندگانی نیست؟
ز عمر سیر شدم مرگ ناگهانی نیست؟
بقای خویش نخواهم از آنکه میدانم
که اعتماد بر این روزگار فانی نیست
خوشم که هیچکس از من دگر نشان ندهد
[...]