گنجور

 
عارف قزوینی

فتادم از نظر آن لحظه‌ای که دور شدم

خوشم به گریه که از دست هجر کور شدم

گهی به میکده و گاه در خراباتم

هزار شکر که با اهل درد جور شدم

دعاش گفتم و دشنام هم نداد جواب

کجاست مرگ که پیش رقیب بور شدم

به نرد عشق تو عمری به ششدر افتادم

در این قمار دگر لات و لوت و عور شدم

دو چشم مست تو دنبال شور و شر می‌گشت

شدم چو مست به هم‌چشمی‌اش شرور شدم

بهشت و حوری و کوثر به زاهد ارزانی

بیار می که بری از بهشت و حور شدم

ز دست هجر تو کنجی نشسته عارف و گفت

چو نیست چاره ز بیچارگی صبور شدم