گنجور

 
عارف قزوینی

بلای هجر تو تنها همان برای من است

چه جرم رفت که یک عمر این جزای من است

من این که قیمتِ وصل تو را ندانستم

فراق آنچه به من می‌کند سزای من است

برای خاطر بیگانگان نپرسد کاین

غریبِ از وطن آواره آشنای من است

بریز خونم و اندیشه از حساب مکن

به حشر دیدن روی تو خون‌بهای من است

مرا ز روی نکو منع کی توان کردن

که این معالجهٔ درد بی‌دوای من است