گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

بسیار عمرها و بسی روزگارها

بگذشت و حکم ها بنگشت از قرارها

روز و شب است و سال و مه و جنبش و سکون

هر یک مسخرند به تکلیف کارها

وضعی نهاده اند ز مبدای کن فکان

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

جام پر جان کن بیاور ساقیا

بین که می گردد سرم چون آسیا

طبع را اکسیر می پر می کنم

می کنم حاصل از او این کیمیا

هم بدین اکسیر حاصل می شود

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

در خرابات گدایان ز سر ناز میا

نشنیدی و ندیدی برو و باز میا

زینهار از تو که با ساز مخالف نروی

راست می ساز چو بازآیی ناساز میا

راه ما تا نکنی قطع مقامات مپوی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

ای جانِ به لب رسیده بشتاب

خود را و مرا به نقد دریاب

دل رفت و تو نیز بر سر پای

اندیشه نمی کنی در این باب

بر نسیه چه اعتبار زنهار

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

در سِتر ابر چند توان داشت آفتاب

ای رشک آفتاب برافکن ز رخ نقاب

خود برگرفته گیر نقاب از جمال خور

خفاش چون کند که ندارد توان و تاب

گر ذره ای ز نور تجلی کند ظهور

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

غذا چون کنم دردی از آفتاب

موافق تر الحق می از آفتاب

بیا ساقیا ساغری ده به من

که عکسش بریزد خوی از آفتاب

سر خشک مغز پر آشوب من

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

یاد آن شبها که بودی در کنارم آفتاب

بر لبم یاقوت لب در جام می لعل مذاب

هر چه مستظهر به تشریف حضورش گشتمی

کنج من چون کلبة عطار کردی مستطاب

در خرامیدی به حسن و بذله در دادی به لطف

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

دوش می دیدم که بودی در کنارم آفتاب

داشتی بر کف گرفته تا به لب جام شراب

دوستکامی خورد و بر دستم نهاد و بوسه داد

گفت امشب از لبم انصاف خواه و کام یاب

گاه از خورشید چون خفاش حیران بودمی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

ای در نقاب حسن نهان کرده آفتاب

خطّی بر آفتاب کشیده ز مشک ناب

آتش فکنده در جگر لاله عارضت

وز برگ نسترن بر و رویت ببرده آب

باد صبا ز بوی عرقچین نازکت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

آدینه مست مرا دید محتسب خراب

می آمدم برون ز خرابات مست بی نقاب

آغاز کرد بی هده گفتن کی ای فلان

از چون تویی خطاست چنین کار ناصواب

آدینه چون به مجلس واعظ نیامدی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

خوش بود بر طلوع صبح شراب

زود بشتاب ساقیا بشتاب

پیشتر زان که آفتاب کند

کلّه ی ما چو کوره ی پرتاب

آفتاب قدح کند روشن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

روز برف است بیایید و بیارید شراب

تا بنوشیم به شکرانه ی این فتح الباب

میر مجلس بنشین گو و به ساقی فرمای

تا سبک رطل گران پیش من آرد به شتاب

در چنین روز و جوارِ درِ نوروزِ شریف

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

وقف کردم هستی خود بر شراب

نیستی از من بمان گو در حجاب

بر لب کوثر نشستن روز بعث

ای مسلمانان از این خوش تر مآب

اهل فطرت مست از آن جا آمدند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

ای دلم با تو چو در شیشه ی شفاف شراب

چون بود شیشه ی شفاف و درو لعل مذاب

آفتاب از اثر ابر شود پوشیده

نور فایض نشود نا شده بیرون ز حجاب

شیشه با آن که پر آب است به صورت به خواص

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

راحت روح شاهدست و شراب

فرح استماع چنگ و رباب

ساقیی طرفه تر ز آب زلال

مطربی تازه تر ز عیش شباب

خوش ترین جای چیست خلوت خاص

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

کاش برون آمدی یوسف ما از نقاب

تا به ملامت حسود بیش نکردی خطاب

نی چه حدیث است نی ما که و یوسف کدام

شب پره و احتمال در نظر آفتاب

کیست که انگیخت باز در همه آفاق شور

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

ماه نو بنمود رخسار از نقاب

ساقیا در ده سبک جام شراب

آتش سی روزه را بنشان به آب

خاصه خوب آبی معطر چون گلاب

آتشین آبی که در جام بلور

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

قیامت بر انگیخت ما را ز خواب

به محشر رسیدیم و خیر المآب

سرافیل وحدت فرو کوفت صور

ولی مرده دل در نیامد ز خواب

بر آورد از سوزناکان دمار

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

وقت خواب است بینداز بتا جامه ی خواب

ساقیا بیش مده می که خرابیم و به تاب

هرچه سر برکند از جیب قصب ماه زمین

از رخ ماه قدح باید برداشت نقاب

مطلع ماه قدح چون بود از مشرق خم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۰

 

دوش مرا حالتی روی نمودی عجب

در نظرم آفتاب تا سحر از نیمه شب

نادره تر این که شب ، کرد ظهور آفتاب

من شده در پیش او ذره صفت مضطرب

بوده بس از اضطراب بی خبر از خویشتن

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷۱
sunny dark_mode