گنجور

 
حکیم نزاری

غذا چون کنم دردی از آفتاب

موافق تر الحق می از آفتاب

بیا ساقیا ساغری ده به من

که عکسش بریزد خوی از آفتاب

سر خشک مغز پر آشوب من

به می گرم کن تا کی از آفتاب

خیالم ز ماه قدح لمحه یی

جدا نیست همچون فی از آفتاب

نه در جام کی می نمودی جهان

چه کم بود جام کی از آفتاب

ز جام صبوحی گریزان مباش

چو خفاش در هر پی از آفتاب

به می کن دوای نزاری مساز

چو حربا دواءالکی از آفتاب