گنجور

 
حکیم نزاری

یاد آن شبها که بودی در کنارم آفتاب

بر لبم یاقوت لب در جام می لعل مذاب

هر چه مستظهر به تشریف حضورش گشتمی

کنج من چون کلبة عطار کردی مستطاب

در خرامیدی به حسن و بذله در دادی به لطف

تازه بنشستی و خوش از رخ برافکندی نقاب

آفتابی دیدمی بالای سرو سیم بر

خرمنی گل دیدمی در زیر کافوری حجاب

از حجاب چادر عفت چو بیرون آمدی

همچنان کاید برون از پردة شب آفتاب

در میان حله حوری دیدمی کز فرّ او

دیده چون خفاش بی طاقت شدی از اضطراب

در دم انفاس شیرینش خواص روح راح

در گریبان عرق چینش نسیم مشک ناب

روی شهرآراش عکس آفتاب از بس شعاع

زلف هم بالاش رشک سنبل از بس پیچ و تاب

غمزه مستش نهاده تیر ناوک در کمان

کز نهیب زخم او کردی زمانه اجتناب

عاقبت قهر زمانه ظالمی را بر گماشت

تا شد از بیداد او ملک وصال ما خراب

بخت حیران می کند در کار ما آهستگی

چرخ سرگردان به خون جان ما دارد شتاب

این همه جور از رقیبان است و ظلم ظالمان

فارغند اهل عقوبت در قیامت از ثواب

دانی از من ناشناسان را چه آتش در دل است

زانکه هستم خاک پای نقد وقت بوتراب

از لب می گون او تا کرد محرومش فلک

هر برآن نیت نزاری دوست می دارد شراب

خواب می گویی نزاری باز و گرنه در جهان

هیچ کس را آفتاب آمد به شب در جای خواب

تا نباید راست بر گفتن مقامات وصال

تشنه ام بر خواب بیداری چو تشنه بر سراب