گنجور

 
حکیم نزاری

دوش مرا حالتی روی نمودی عجب

در نظرم آفتاب تا سحر از نیمه شب

نادره تر این که شب ، کرد ظهور آفتاب

من شده در پیش او ذره صفت مضطرب

بوده بس از اضطراب بی خبر از خویشتن

جاذبه ای بی کشش ، واسطه ای بی سبب

چشم من از نور خور حیران خفاش وار

روح من از راح شوق غرق نشاط و طرب

از خم تسنیم نوش کرده به تسلیم من

وز سر تعظیم پیش چشم ز روی ادب

آتش طور و کلیم لازمه ی حال ما

واقعه ای با هوس معجزه ای با طلب

رقعه بگسترد عشق مهره فروچید شوق

تعبیه ای جمع شد تفرقه در یک ندب

این همه در باختم خانه برانداختم

قصه کنم مختصر شرح کنم منتخب

هیچ دگر نیست هیچ جز همه او والسلام

پیش نزاری مگو از گهر و از نسب

هیبت آن شب چنان برد دل من که شد

بود من و حال من زار چو باد قصب

خلق زبان دراز کرده چو الماس تیز

طعنه دهی از قفا سرزنشی از عقب

بار ملامتگران می کشم و می برم

می گذرانم خوشی دور عنا و تعب

یافت نزاری به عشق از خودی خود خلاص

عشق عطیت بود نه هنر مکتسب

حمداً لله که من یافته ام نقد وقت

منتظر نسیه را هست خیالی عجب

ساقی وحدت بیار ، تا بزداید غبار

زآینه ی روح ما صیقل آب عنب